سيستم مديريت محتواي ياس/دفتر امام جمعه بخش چترود  

مطالب

خانه مشهور لیست اضافه

داستانهاي نهج البلاغه بخش سوم

ارسال شده توسط: مدیربازدید شده: 1362 مرتبه
دسته: اديان و مذاهبتاریخ: 1388.08.30
 
قاطعيت امام

پس از آنكه عثمان به قتل رسيد و مردم، اجتماع كردند تا با اميرمومنان على "ع" به عنوان خلافت و زمامدارى امت، بيعت كنند، على "ع" در همان آغاز، اتمام حجت كرد و شيوه ى خود را به مردم، ابلاغ نمود.

نخست فرمود: مرا واگذاريد و به سراغ ديگرى برويد، چرا كه با روى كار آمدن من، روش سابق دگرگونى مى يابد و نياز به اصلاحات انقلابى است...

وقتى كه ديد مردم اصرار دارند كه او زمام امور امت را به دست گيرد، فرمود:

بدانيد، اگر دعوت شما را بپذيرم، طبق آنچه خودم مى دانم با شما رفتار خواهم كرد و به سخن اين و آن و سرزنش ملامتگران، گوش فرانمى دهم، "كارهايم بر اساس ضوابط است نه روابط" بدون چون و چرا آنچه حق است، همان را با كمال قاطعيت دنبال خواهم كرد، از هم اكنون بدانيد و بر اين اساس با من بيعت كنيد. [ نگاه كنيد به نهج البلاغه خطبه 92. ]

مردم گروه گروه بيعت كردند، اما همان وقت معلوم بود، كه گروهى تظاهر به بيعت مى كنند، زيرا دنياطلبى آنها با قاطعيت امام، هماهنگ نبود و در تاريخ آمده نخستين كسى كه بيعت كرد، طلحه بود، نظر به اينكه دستش، شل بود، با همان دست بيعت كرد، يك نفر باديه نشين، اين فال بد را زد و گفت: دست شلى آغاز كرد، بنابراين، اين كار به كمال نمى رسد. [ منهاج البراعه ج 7 ص 68. ]
خبر از آينده ى بنى اميه

در زمان عثمان و سپس معاويه، كم كم رگ و ريشه ى كشور اسلامى به دست مهره هاى طايفه ى بنى اميه افتاده بود و آنها اسلام را پلى براى رسيدن به هدفهاى نفسانى و عياشى خود قرار داده بودند و پس از معاويه، خلفاى بنى اميه يكى پس از ديگرى بر مسند خلافت تكيه زدند و به نام اسلام بر كشور پهناور اسلامى حكمرانى نمودند.

اميرمومنان على "ع" در ضمن گفتارى، آنها را مخاطب قرار داد و چنين فرمود:

يا بنى اميه، عما قليل لتعرفنها فى ايدى غيركم و فى دار عدوكم...

: اى خاندان اموى، سوگند به خدا به زودى اين مسند خلافت را در دست ديگران و در خانه ى دشمنان خود مى بينيد. [ نگاه كنيد به خطبه 105 نهج البلاغه. ]

همانگونه كه امام على "ع" خبر داده بود، پس از مدتى آنچنان فواره قدرت بنى اميه سرنگون شد، كه نام و نشانى از بنى اميه در صحنه باقى نماند و با به روى كار آمدن بنى عباس، تخت و تاج بنى اميه، واژگون گرديد، مروان حمار، آخرين خليفه بنى اميه، همچون سگ پاسوخته در به در شهرها و بيابانها گشت، تا اينكه ماموران سفاح "اولين خليفه عباسى" شبانه او را در قريه اى محاصره كردند و در اين درگيرى، نيزه اى به تهيگاهش زدند كه به دوزخ روانه گرديد.

از عجائب اينكه: يكى از غلامان مروان، رازى را نزد دشمن آشكار كرده بود، مروان زبان او را بريد و نزد گربه اى انداخت گربه آن را خورد، وقتى كه سر مروان را از بدنش جدا كردند، زبانش را بريدند و به دور انداختند و همان گربه، سر رسيد و آن زبان را خورد. [ حبيب السير ج 2 ص 201. ]

سديف از شاعران قوى دل و مبارزان نستوه در عصر خلفاى بنى اميه بود و مكرر مورد آزار آنها قرار گرفته بود، او فرصت را غنيمت شمرد و خود را نزد سفاح رساند.

او در يك اجتماعى كه بنى اميه حاضر بودند، در حضور سفاح، جنايات بنى اميه را برشمرد و ماجراهاى كربلا و جنايات يزيد را يكى يكى بيان كرد، اشعارى حماسى خواند و به گونه اى سفاح را تحريك كرد، كه سفاح اختيار بازماندگان بنى اميه را به او داد، او نيز همچون مختار، آنقدر از آنها را كشت كه خون ناپاك آنها نهر بزرگى را تشكيل داد و بقيه آنها را در خانه هائى كه زير بنايشان از سنگ نمك بود، جا داد و آب رود را به طرف آن خانه ها سرازير كردند، خانه ها بر روى آنها ويران شد و همه ى آنها با كمال ذلت و نكبت، به كيفر دنيوى خود رسيدند و ريشه ى هزار فاميل پليد بنى اميه بركنده شد. [ شرح بيشتر واژگونى بنى اميه و انتقام سديف را در كتاب منهاج البراعه جلد 7 صفحه 222 تا 245 بخوانيد. ]

پاسخ كوبنده ى على

افراد سرشناسى مانند: طلحه، زبير، سعيد ابن عاص، وليد بن عتبه، عبدالله بن عمر و... از اينكه اميرمومنان على "ع" بيت المال را به طور مساوى، تقسيم مى كند و فرقى بين افراد نمى گذارد، سخت ناراحت بودند، آنها كه در صف اول بيعت كنندگان بودند و با شور و شوق فراوان با اميرمومنان على "ع" بيعت كردند، وقتى مشاهده كردند كه نمى توانند از وجود على "ع" سوء استفاده نمايند، جلسات سرى تشكيل دادند و تصميم بر مخالفت با على "ع" گرفتند، حتى تصميم بر قيام مسلحانه گرفته و به خيال خام خود خواستند على "ع" را با زور و جنجال، تسليم هوسهاى خود نمايند.

كار به جائى رسيد كه حتى ياران نزديك و دلسوز على "ع" مانند عمارياسر و ابوالهيثم تيهان و... كه از اوضاع اطلاع داشتند به حضور على "ع" آمده و به عرض رساندند كه: موقتا، انعطاف نشان دهد و براى سران قوم امتيازى قائل شود و اجازه داده شود تا فرماندارانى كه بر سر كار هستند، هر چند شايسته نيستند، مدتى بر سر كار باقى بمانند و به اصطلاح حق السكوت به آنها داده شود، تا پايه هاى حكومت على "ع" تثبيت گردد و پس از آنكه فرصتى به دست آمد آنگاه با آنها بر اساس حق، رفتار شود.

اميرمومنان على "ع" در پاسخ آنها سخنى فرمود كه به عنوان يك خطبه در نهج البلاغه آمده است [ نهج البلاغه خطبه 126- بيت المال در نهج البلاغه ص 51 -50. ] فرمود:

اتامرونى ان اطلب النصر بالجور فيمن وليت عليه و الله لا اطور به ما سمر سمير و ما ام نجم فى السماء نجما و لو كان المال لى لسويت بينهم فكيف و انما المال مال الله...

: آيا به من دستور مى دهيد كه به آنانكه تحت فرمانروائى من هستند ستم كنم، تا يارانى به گرد خود آورم، به خدا سوگند تا دنيا وجود دارد و تا ستاره اى دنبال ستاره ى ديگر حركت مى كند، اين كار را نخواهم كرد. اگر مال از آن خودم بود، آن را به طور مساوى تقسيم مى كردم، چه رسد به اينكه مال، مال خدا است. آگاه باشيد كه بخشيدن مال در جاى ناروا، اسراف و بيهوده نمودن آن است و اينگونه بخشش، بخشنده را در دنيا بالا مى برد، ولى در روز رستاخيز به پائين مى كشد و در پيش مردم او را محترم مى كند، ولى او را در پيشگاه خدا خوار مى گرداند...
شعار اغواگر و خونين

خوارج نهروان بزرگترين ضربه را بر انسجام و اتحاد سپاه على "ع" وارد ساخته بودند و حتى باعث جنگ داخلى شدند و سرانجام على "ع" آنها را در جنگ نهروان سركوب كرد، شعار اين مقدس مابان گمراه، ظاهرى زيبا و فريبنده داشت، و آنها زير ماسك اين شعار مى خواستند امام على "ع" و يارانش را به كنار بزنند و خود به صحنه آيند.

امام على "ع" روزى براى مسلمانان عراق، سخنرانى كرد و در ضمن فرمود:

و الزموا السواد الاعظم فان يدالله مع الجماعه و اياكم و الفرقه

: به جمعيت بسيار بپيونديد، كه دست خدا با جمعيت است و از پراكندگى پرهيز كنيد.

و از آنجا كه شعار لا حكم الا لله "حكومت مخصوص خدا است"، در عين زيبائى، دستاويز خوارج شده بود و ضربه به اتحاد مسلمين مى زد.

امام على "ع" پس از سخن فوق "درباره ى اتحاد" فرمود:

الا من دعا الى هذا الشعار فاقتلوه و لو كان تحت عمامتى هذه

: آگاه باشيد، كسى كه به اين شعار "اغواگر و تفرقه انداز" دعوت كند، او را بكشيد گرچه زير اين عمامه ى من باشد. [ نگاه كنيد به خطبه 127 نهج البلاغه. ]

روزى يكى از شعراى خوارج به نام برج بن مسهر طائى با صداى بلند به طورى كه امام على "ع" بشنود، همين شعار را داد و گفت: لا حكم الا لله "حكومت مخصوص خداست نه تو".

امام به او فرمود: خاموش باش، زشت باد روى تو، اى دندان شكسته، سوگند به خدا حق آشكار گشت، "و آن هنگام كه لازم بود، سخن بگوئى" صدايت در سينه ات خفه شده بود و عجز و ضعف، سراسر وجود تو را گرفته بود، ولى اينك صداى ناهنجار خود را جسورانه بلند كرده اى و همچون شاخهاى بز آشكار گشته اى و صداى باطل و اغواگر خود را از حلقوم خود بلند مى سازى. [ نگاه كنيد به خطبه 184 نهج البلاغه- منهاج البراعه ج 10 ص 412. ] به اين ترتيب امام على "ع" به جهانيان آموخت كه مراقب باشند و فريب نيرنگبازانى را كه با شعار دين، به جنگ دين مى آيند نخورند، آرى هر گاه كه زيباترين شعار ما، در خدمت افراد ظالم و ستمكار و منافق قرار بگيرد نه تنها خود شعار ارزشى ندارد، بلكه خون گوينده اش نيز حرمتى ندارد و بايد آن گوينده را كشت، چرا كه موجب پراكندگى مسلمين و انحراف آنها خواهد گرديد.

و چنانكه در خطبه 40 نهج البلاغه آمده، امام على "ع" فرمود:

اين شعار، سخن حقى است كه از آن اراده ى باطل مى شود، آرى ما هم مى گوئيم بايد فرمان خدا، حاكم باشد!!

خبر از جنايات امير زنگيان

يكى از بزرگترين فتنه انگيزان و خونريزان تاريخ، شخصى به نام على بن محمد و رزنينى، معروف به صاحب الزنج "امير زنگيان" است.

وى در يكى از روستاهاى رى، به نام ورزنين به دنيا آمد و در سنه 255 هجرى قمرى، در زمان خلافت المهتدى بالله "مهتدى چهاردهمين خليفه عباسى" قيام و شورش كرد و به دروغ ادعا مى كرد كه من از بنى هاشم و از نوادگان امام سجاد "ع" هستم، به اين ترتيب: على بن محمد بن احمد بن عيسى بن زيد بن على بن الحسين.

اين ادعا براى آن بود كه، مردم را كه علاقمند به بنى هاشم بودند، به دور خود جمع كند، ولى جنايات او حاكى است كه او از بنى هاشم نبوده و انگيزه ى دينى نداشته است، به علاوه در رواياتى، امامان ادعاى او را رد كرده اند، از جمله امام حسن عسكرى "ع" در ضمن گفتارى فرمود: و صاحب الزنج ليس منا اهل البيت: صاحب زنج، از ما اهلبيت، نيست. [ الكنى و الالقاب ج 2 ص 402- سفينه البحار ج 1 ص 559. ]

او معتقد به عقائد ازارقه "كه فرقه اى از خوارج بودند"، بود و در خطبه ى خود شعار اغواگر لا حكم الا لله را به زبان مى آورد و گناهان را موجب شرك مى دانست و كشتن زنان و كودكان، برايش روا بود.

و از آنجا كه ياران او از افراد زنگبار و سودان بودند، او را صاحب الزنج "امير زنگيان" مى ناميدند، او به زنگيان و سياهان سودانى، قول داده بود كه اگر ياريش كنند، همه را آزاد كرده و پاداش و جايزه ى خوبى، به آنها خواهد داد، آنها نيز به اين طمع، دور او را گرفتند و لشكر بزرگى تشكيل دادند و او به پشتوانه ى آنها، بصره را فتح كرد و چهارده سال و چهار ماه، حكومت نمود، لشكر او همچنان به غارت و فتح، مشغول بودند، سرزمين واسط و اهواز و... را تحت سلطه ى خود درآورد و تنها در فتح اهواز، سپاهيان او را بالغ بر 180 هزار نفر حدس زده اند.

خلفاى عباسى از مقابله با او، عاجز شدند، تا اينكه در سال 270 هجرى، در زمان خلافت المعتمد بالله "پانزدهمين خليفه ى عباسى" به قتل رسيد، سرش را از بدنش جدا كردند و به بغداد فرستادند. [ الكنى و الالقاب ج 2 ص 402- شرح نهج حديدى ج 8 ص 126. ]

در مورد جنايات او در بصره، مى نويسند: روز جمعه 17 شوال سال 251 هجرى وارد بصره شد، مردم بصره را كشت، مسجد جامع و خانه هاى اطراف آن را به آتش كشيد، و همچنان در روز جمعه و شب و روز شنبه، مى كشت و مى سوزاند تا اينكه خون در كوچه هاى بصره به جريان افتاد، آنقدر از حيوانات آنها و خانه هايشان را به آتش كشيد كه شعله هاى آتش از كوهى به كوه ديگر زبانه مى كشيد و به نقل مسعودى، او هشتصد هزار نفر را در بصره كشت، كار شرارت او به جائى رسيد كه بانوان محترمه، به دو درهم و سه درهم خريد و فروش مى شدند و فروشندگان آنها را به حراج گذاشته بودند و فرياد مى زدند اين زن دختر فلان كس است، تا مشتريان را جلب نمايند. اميرمومنان على "ع" در جريان جنگ جمل، يكى از شخصيتهاى بصره احنف بن قيس را مخاطب قرار داده و مى فرمايد:

يا احنف كانى به و قد سار بالجيش الذى لا يكون له غبار و لا لجب و لا قعقعه لجم و لا حمحمه خيل، يثيرون الارض باقدامهم كانها اقدام النعام

: اى احنف! گوئى من او را مى بينم كه با لشكرى بدون غبار و سر و صدا و بدون حركات افسارها و شيهه اسبان به راه افتاده، زمين را زير گامهاى خود مانند گام شترمرغها گرفته است.

سپس فرمود: واى بر كوچه هاى آباد و خانه هاى آراسته اى كه بالهائى همچون بالهاى كركسها و خرطومهائى همانند خرطومهاى فيلها دارند، واى بر آنها كه بر كشته گانشان گريه نمى شود و از مفقودينشان، جستجو نمى گردد، من دنيا را به رو انداخته ام و چهره اش را به خاك سائيده ام و با اندازه گيرى درست به آن مى نگرم و با چشم خودش آن را ورانداز مى كنم. [ [نگاه كنيد به آغاز خطبه 128 نهج البلاغه. ناگفته نماند: شريف رضى، مولف نهج البلاغه، مى گويد: اين سخن، اشاره به جريان صاحب الزنج "امير زنگيان" است. مرحوم محدث قمى نيز اين مطلب را پس از ذكر داستان صاحب الزنج تصريح كرده است "الكنى و الالقاب ج 2 ص 403".

ولى دليل قانع كننده اى در دست نيست كه اين خبر، مربوط به هجوم صاحب الزنج باشد، اگر چه احتمال قوى دارد، به هر حال در بصره حوادث خطير ديگرى نيز- حتى در عصر ما- رخ داده است. و لازم به تذكر است: گويا هدف على "ع" از اين سخن، هشدارى است بر اينكه اگر مردم مجرم بصره، در جنگ جمل، آنچنان بى رحمانه بر ضد حكومت على "ع" شورش نمودند، آنها و نسلهاى آنها به خاطر ظلمهايشان به مكافات خواهند رسيد.] ]
خبر از حمله ى چنگيزيان

جنايت مغولها و حمله وحشتناك تاتارها كه به عنوان مغول نيز خوانده مى شوند، به فرماندهى چنگيزخان خون آشام در تاريخ و در همه جا معروف و مشهور است.

نام اصلى چنگيز، تموچين پسر يسوكاى بهادر، رئيس قبيله ى فيات از قبائل مغول بود كه در آغاز قرن هفتم مى زيست.

چنگيز در سال 616 به كشورهاى خوارزمشاهى، حمله كرد و در ظرف دو سال شهرهاى ايران را تسخير نمود و در سال 619 به مغولستان بازگشت و در سال 624 درگذشت. [ فرهنگ معين ج 5 ص 444. ]

مغولها در دورترين نقاط مشرق زمين در كوههاى طمغاج حدود چين مى زيستند و فاصله ى بين آنها و كشورهاى اسلامى، بيش از مسير شش ماه "طبق مقياس آن زمان" بود، آنها وقتى كه به بلاد اسلامى حمله كردند، نخست به تركستان هجوم آوردند، خوارزمشاه، ناگزير شد كه تركستان را در اختيار آنها بگذارد و به اين ترتيب با آنها سازش نمود.

مغولها كم كم همه ى نقاط تركستان را تصرف كردند و حمله هاى خود را به بيرون مرزهاى تركستان كشاندند و با بى رحمانه ترين روش ها به قتل و غارت پرداختند، شهرها را پى در پى تحت سلطه ى خود در مى آوردند و به سال 616 به سرزمين خراسان حمله كردند و حتى به زنان و كودكان رحم نكردند و حمام خون به راه انداختند و همچنان به ساير نقاط ايران، حمله نموده و خلاصه از هيچ گونه قتل و غارت و جنايتى خوددارى نكردند. [ شرح هجوم چنگيزيان در كتاب شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 8 صفحه ى 218 تا 243 آمده است. ]

اميرمومنان على "ع" به دنبال خبر از هجوم صاحب الزنج "كه در داستان قبل ذكر شد" مى فرمايد:

كانى اراهم قوما، كان وجوههم المجان المطرقه، يلبسون السرق و الديباج و يعتقبون الخيل العتاق و يكون هناك استحرار قتل حتى يمشى المجروح على المقتول و يكون المفلت اقل من الماسور. : گويا قومى را مى نگرم كه چهره هايشان مانند سپرهاى چكش خورده است، لباسهاى ابريشم مى پوشند و اسبهاى اصيل به همراه دارند و آنچنان خونريزى برايشان عادى است كه از روى اجساد كشته گان عبور مى كنند، فراريان آنها كمتر از اسير شدگان آنها است. [ نگاه كنيد به خطبه 128 نهج البلاغه. ]

شريف رضى مى گويد: امام در اين سخن به اوصاف اتراك "كه همان قوم تاتار" باشند اشاره مى كند.

ابن ابى الحديد مى گويد: اين خبر غيبى را كه امام على "ع" داده، ما در زمان خود با چشم خود ديديم "با توجه به اينكه بين اين خبر و وقوع آن، حدود ششصد سال فاصله بود" و مسلمين از آغاز اسلام تا زمان ما، در انتظار چنين واقعه اى بودند. سرانجام اين واقعه، در عصر ما اتفاق افتاد، كه مربوط به قوم تاتار "چنگيزيان" بود، كه از دورترين نقاط مشرق زمين، خروج كردند و سرانجام عراق و شام و به سرزمينهاى ماوراء النهر و خراسان و ساير بلاد ايران هجوم بردند، هجوم وحشيانه اى كه در نوع خويش نظيرى نداشته است. [ شرح نهج حديدى ج 8 ص 218. ]

از خصوصيات اخلاقى چنگيز اينكه: پسر عموى خود متكلى نويره را كه از نزديكان مخصوص او بود، فرمانده ى لشكرش كرد و به او فرمان داد كه با تلاش و سرعت، به حمله خود ادامه دهد. هنگام عزيمت او به خيمه اى كه همسرش در آن بود رفت تا با او خداحافظى كند، اين خبر به چنگيز رسيد، فورا او را از فرماندهى عزل كرد و به جاى او جرماغون را نصب كرد و گفت: كسى كه زنى، عزم او را در سرعت عمل اندكى بازدارد، براى فرماندهى لياقت نخواهد داشت. [ مدرك قبل ص 226- ناگفته نماند كه خبر على "ع" در مورد آينده، احتمال ديگرى نيز دارد كه در مورد غير چنگيزيان باشد، ولى شواهد متعددى، اين خبر را در مورد چنگيزيان، تاييد مى كند. ]

على شاگرد مخصوص پيامبر

پس از آنكه اميرمومنان على "ع" اشاره اى به حوادث خطير آينده نمود "كه در دو داستان قبل گذشت" يكى از اصحاب، كه از طايفه ى كلبى بود عرض كرد:

اى اميرمومنان، از غيب سخن مى گوئى؟!

امام لبخندى زد و سپس فرمود:

يا اخا كلب ليس هو بعلم غيب و انما هو تعلم من ذى علم: اى برادر كلبى، اين علم غيب نيست، بلكه اين علم فراگرفته اى است كه از صاحب علم "پيامبر" آموخته ام. سپس فرمود: علم غيب، علم به روز قيامت و آن امورى است كه خداوند در اين آيه "34 لقمان" آورده آنجا كه مى فرمايد:

ان الله عنده علم الساعه و ينزل الغيث و يعلم ما فى الارحام و ما تدرى نفس ما ذا تكسب غدا و ما تدرى نفس باى ارض تموت

بى گمان، آگاهى و علم بر قيامت، مخصوص خدا است و او باران را فرومى فرستد و از آنچه در رحم ها است، آگاه است و كسى نمى داند كه فردا چه خواهد شد و در كدام زمين خواهد مرد.

منظور اين است كه خداوند بر دقيقترين امور "مانند امور پنجگانه مذكور در آيه" آگاهى دارد ولى شما اين آگاهى را نداريد.

و خداوند همه ى جزئيات و خصوصيات را مى داند، ولى غير خدا همه ى اين جزئيات، را نمى داند.

سپس فرمود:

و ما سوى ذلك فعلم علمه الله نبيه فعلمنيه و دعا لى بان يعيه صدرى و تضطم عليه جوانحى

و جز اين امور "پنجگانه" علمى است كه خداوند، به پيامبرش آموخته و او مرا به آن آگاه ساخته است و براى من دعا كرده كه خداوند آن را در سينه ام جايگزين كند و اعضاء و اندامهايم را سرشار از آن كند. [ نگاه كنيد به نهج البلاغه خطبه 128- كوتاه سخن آنكه: امام على "ع" و امامان ديگر، بهره اى از علم غيب دارند، ولى نه به طور استقلال، بلكه علمشان از ناحيه ى پيامبر "ص" و از طريق وحى است و هيچ مانعى ندارد كه خداوند بهره هائى از علم غيب را به اولياء خاصش بدهد. و در مورد پنج علم مخصوص نيز كه در آيه فوق آمده، علم حتمى آنها و علم به همه ى جزئيات آنها را جز خدا نمى داند، ولى مانعى ندارد كه خداوند، بخشهائى از علوم پنجگانه ى فوق را به امام يا پيامبرش بياموزد "شرح مبسوط اين موضوع، در منهاج البراعه جلد 8 از صفحه ى 213 تا 227 آمده است". ]
در بدرقه ى ابوذر

ابوذر غفارى از ياران مخصوص پيامبر "ص" و از دلاورمردان راستگوى امت اسلامى بود، كه هرگز در راه آرمان مقدس دين خويش از ملامت ملامت كنندگان نهراسيد، پيامبر اسلام "ص" درباره ى او فرمود:

ما اقلت الغبراء و ما اظلت الخضراء على ذى لهجه اصدق من ابى ذر

زمين به پشت نگرفت و آسمان سايه نيفكند بر كسى كه راستگوتر از ابوذر باشد . [ الغدير ج 8 ص 312 و 313. ] ابوذر در اوجى از قداست بود، كه پيامبر "ص" فرمود: خداوند مرا به دوستى و عشق به چهار نفر، فرمان داد و به من خبر داد كه آنان را دوست دارد، كه عبارتند از: على عليه السلام، ابوذر، مقداد و سلمان. [ مدرك قبل ص 314 به نقل از 9 كتاب معتبر اهل تسنن. ]

در زمان خلافت عثمان، نظر به اينكه عثمان، بيت المال را به دلخواه خود به افراد مى داد، بخصوص به بستگان خود چندين برابر مى داد و همانها را از فرمانداران و استانداران بلاد مسلمين كرده بود، ابوذر با لحن و زبانى تند از عثمان انتقاد مى كرد و با خواندن آيه 34 سوره ى توبه، او را آماج پياپى تيرهاى سرزنش خود قرار مى داد كه:

و الذين يكنزون الذهب و الفضه و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم

: و آنانى را كه طلا و نقره، ذخيره مى كنند و آن را در راه خدا، انفاق نمى كنند، به عذاب سخت، بشارت بده

تا روزى به مردمى كه در حضورش بودند، گفت: آيا براى امام و رهبر، روا است، مالى را "از بيت المال" براى خود بردارد، تا آنگاه كه برايش ممكن شد، قرض خود را ادا كند؟!. كعب الاحبار "كه در خانواده يهودى بزرگ شده بود و به ظاهر در صف مسلمين بود و از ياران مخصوص عثمان به شمار مى آمد" گفت: اشكالى ندارد.

ابوذر كه در مجلس حضور داشت، سخت برآشفت و كعب الاحبار را مخاطب قرار داده و گفت: اى يهودى زاده، آيا تو دين ما را به ما مى آموزى؟!

عثمان ناراحت شد و گفت: اى ابوذر، چقدر آزارت به من و زخم زبانت به ياران من زياد شده است؟! از اين پس حق ندارى در مدينه بمانى، برو به شام [ الغدير ج 8 ص 292- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 8 ص 256. ]

ابوذر غفارى به جرم حقگوئى، به شام تبعيد شد و تحت نظر استاندار شام يعنى معاويه قرار گرفت.

ابوذر در شام نيز در فرصتهاى مختلف بر ضد روشهاى طاغوتى معاويه، سخن مى گفت و به افشاگرى مى پرداخت. سرانجام معاويه احساس خطر كرد و نامه اى براى عثمان نوشت و از وى خواست كه ابوذر را به مدينه بازگرداند.

وقتى نامه به عثمان رسيد، عثمان در جواب نامه نوشت ابوذر را به مدينه بازگردان و پس از رسيدن جواب نامه، معاويه ابوذر را با دشوارترين وضعى به مدينه بازگرداند، به گونه اى كه گوشت رانهايش از بدنش جدا شد. مورخ معروف، واقدى نقل مى كند: وقتى كه ابوذر "پس از مراجعت از شام" بر عثمان وارد شد، عثمان گفت: لا انعم الله بقين عينا: خدا چشم قين را روشن نگرداند "يا هيچ چشمى با ديدار قين، روشن نگردد".

ابوذر گفت: هرگز نام من قين نيست.

عثمان گفت: لا انعم الله بك عينا يا جنيدب:اى جنيدب خدا هيچ چشمى را به وسيله تو روشن نگرداند.

ابوذر گفت: نام من جندب است و رسول خدا "ص" مرا عبدالله "بنده ى خدا" ناميد و من براى خود، همين نام را برگزيدم.

عثمان گفت:تو مى پندارى كه ما مى گوئيم دست خدا بسته شده، خدا فقير است و ما ثروتمند؟!

ابوذر گفت: اگر اين را نمى گوئيد، مى بايست مال خدا "بيت المال" را، در راه خود انفاق مى كرديد و به دست بندگان خدا مى رسانديد، ولى من گواهى مى دهم كه از رسول خدا "ص" شنيدم كه فرمود:

اذا بلغ بنوابى العاص ثلاثين رجلا جعلوا مال الله دولا و عباده خولا ودينه دخلا.

: وقتى كه دودمان عاص، به سى تن برسند، مال خدا را از آن خود بدانند و بندگان خدا را غلام خود خوانند و دين خدا را مايه ى دخل خود گيرند. عثمان از حاضران سوال كرد: آيا شما اين سخن را از رسول خدا "ص" شنيده ايد؟

حاضران گفتند: نه.

عثمان گفت: واى بر تو اى ابوذر، آيا نسبت دروغ به رسول خدا "ص" مى دهى؟!.

ابوذر از حاضران پرسيد: آيا نمى دانيد كه من راستگو هستم

گفتند: نه، نمى دانيم.

عثمان گفت: به سراغ على "ع" برويد و او را به اينجا بياوريد، رفتند و پيام عثمان را به على "ع" گفتند و على "ع" در مجلس حاضر شد.

عثمان به ابوذر گفت: حديثى را كه خواندى، براى على "ع" نيز بخوان.

ابوذر، همان حديث را "كه اگر فرزندان عاص به سى نفر برسند..." خواند،

عثمان به على "ع" گفت: آيا اين حديث را تو از پيامبر "ص" شنيده اى؟

على "ع" فرمود: نه، نشنيده ام، ولى ابوذر راست مى گويد.

عثمان گفت: از كجا راستگوئى ابوذر را شناخته اى؟

على "ع" فرمود: از رسول خدا "ص" شنيدم فرمود: ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء على ذى لهجه اصدق من ابى ذر: آسمان سايه نيفكند و زمين به پشت نگرفت، صاحب زبانى را كه راستگوتر از ابوذر باشد.

حاضران همه گفتند: ما نيز اين مطلب را از رسول خدا "ص" شنيده ايم.

ابوذر رو به حاضران كرده و گفت: من اين خبر را در مورد دودمان عاص، از خود رسول خدا "ص" شنيدم كه شما مرا در صدق اين خبر متهم كرديد، هرگز گمان نمى بردم كه از اصحاب محمد "ص" چنين بشنوم كه اينك شنيدم. [ شرح نهج حديدى ج 8 ص 259 -257. ]

به اين طريق ابوذر، همچنان اعتراض مى كرد و مطالب را آشكارا بيان مى نمود.

سرانجام عثمان بعد از بگو مگو با ابوذر، او را از مدينه به ربذه، "يك فرسخى مدينه" اخراج و تبعيد كرد.

ابوذر به همراه همسر و دو فرزندش كه يكى دختر و ديگرى پسر به نام ذر بود، با برداشتن اندك وسيله ى زندگى به سوى ربذه رفت، در حالى كه در سن و سال پيرى بود و در همان دشت سوزان ربذه پس از مدتى به شهادت رسيد، در حالى كه همسر و پسرش قبل از او در آن دشت، مظلومانه به لقاء خدا پيوسته بودند، و تنها يك دخترش به يادگار مانده بود... اينك بازمى گرديم به اصل مطلب در رابطه با نهج البلاغه:

هنگام تبعيد ابوذر، عثمان دستور داد كه اعلام كنند كه هيچ كس حق ندارد با ابوذر سخن بگويد و او را بدرقه كند و به مروان بن حكم "پسر عمويش" گفت: مراقب باش كه هيچ كس ابوذر را بدرقه نكند.

ولى اميرمومنان على "ع" و حسن و حسين "عليهماالسلام" و عقيل برادر على "ع" و عمار ياسر، به بدرقه ى ابوذر شتافتند.

امام حسن "ع" با ابوذر سخن مى گفت، مروان فرياد زد: اى حسن خاموش باش! مگر فرمان خليفه را نشنيده اى كه كسى با ابوذر سخن نگويد، اگر نشنيده اى اينك بشنو.

امام على "ع" به مروان حمله كرد و تازيانه اش را بين دو گوش مركب مروان زد و فرمود: دور شو، خدا تو را به آتش هلاكت افكند او نزد عثمان رفت و جريان را بازگو كرد. [ شرح نهج حديدى ج 8 ص 253. ]

ابوذر در برابر بدرقه كنندگان ايستاد تا با آنها وداع كند، هر يك از بدرقه كنندگان سخنى گفتند:

نخستين شخص، امام اميرمومنان بود كه فرمود:

يا اباذر انك غضبت لله فارج من غضبت له، ان القوم خافوك على دنياهم و خفتهم على دينك...

: اى ابوذر، تو براى خدا خشم كردى، پس به او اميدوار باش، مردم به خاطر دنياى خود از تو ترسيدند و تو به خاطر دينت از آنها ترسيدى، پس آنچه را كه آنها برايش در وحشتند "يعنى دنيا" به خودشان واگذار و از آنچه ترس دارى كه آنها گرفتارش شوند "كيفر خدا" فرار كن، چقدر آنها محتاجند به آنچه از آن منعشان مى كردى؟ و چقدر تو بى نياز هستى از آنچه تو را منع مى كردند و به زودى درمى يابى كه پيروزى از آن كيست؟ اگر درهاى آسمانها و زمين را بر روى بنده اى ببندند، ولى آن بنده از خدا بترسد، خداوند راهى را براى او خواهد گشود... [ نگاه كنيد به نهج البلاغه خطبه 130. ]

به اين ترتيب، امام على "ع" از يار راستين رسول خدا "ص" دفاع كرد و به ما آموخت، كه همواره يار و مدافع مظلوم باشيم و از حق، طرفدارى كنيم.
پاسخ كوبنده به شكمخواره ى پول پرست

عثمان بن عفان در آغاز محرم سال 24 هجرى پس از عمر بن خطاب به خلافت رسيد و حدود دوازده سال خلافت كرد و در اواخر سال 35 هجرى، عصر چهارشنبه در خانه اش به قتل رسيد.

او در ايام خلافتش- چنانكه مورخين شيعه و سنى نقل كرده اند- به دلخواه خود، اموال مسلمين را مصرف مى كرد [ در اين باره به كتاب الغدير ج 8 ص 286 مراجعه شود. ] و پستهاى حساس كشور اسلامى را به خويشان خود واگذار مى نمود و روابط را بر ضوابط مقدم مى داشت.

طبيعى است كه اصحاب پاك رسول خدا "ص" به عثمان اعتراض مى كنند و او را از اين گونه اعمال و روش ها برحذر مى دارند.

و نيز طبيعى است كه اميرمومنان على "ع"، اعتراض خواهد كرد، بر اين اساس، مشاجره و نزاعهائى بين على "ع" و عثمان اتفاق مى افتاد، چنانكه مورخين آنها را نقل كرده اند و از جمله مى توان بگو مگوى على "ع" را با عثمان در مورد تبعيد ابوذر، نام برد كه در داستان قبل ذكر شد. و نوعا مردم مسلمان به حضور على "ع" مى آمدند و در مورد كارهاى عثمان به آن حضرت شكايت مى نمودند و او را واسطه قرار مى دادند و امام وظيفه ى خود مى دانست كه به شكايت آنها رسيدگى كند از اين رو با عثمان ملاقات مى كرد و به او اعتراض مى نمود و در نتيجه، بين آن حضرت و عثمان كشمكش واقع مى شد، يك نمونه ى آن در خطبه 164 نهج البلاغه آمده است. [ براى اطلاع به بعضى از مشاجرات ديگر آن حضرت با عثمان به منهاج البراعه ج 8 صفحه 327 به بعد و كتاب شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 9 صفحه 3 به بعد مراجعه شود. ]

و يكى از آن ستيزها، مشاجره ى سخت على "ع" با مغيره بن اخنس "يكى از ياران نزديك عثمان" است، كه خلاصه ى آن را در اينجا مى آوريم:

مغيره پسر عمه ى عثمان بود، پدرش اخنس بن شريق از گروهى بود كه همراه عاص بن وائل، پيامبر "ص" را ابتر "مقطوع النسل" خواند و در مورد آنها سوره ى كوثر نازل شد و خداوند فرمود: ان شانئك هو الابتر: قطعا دشمن تو ابتر استو برادرش ابوالحكم در جنگ احد به دست على "ع" كشته شده بود و از اين رو، دل سياهش، پر از كينه ى على "ع" بود.

وقتى كه شكايات مسلمين نسبت به كارهاى عثمان، فزونى گرفت، آنها نزد على "ع" مى آمدند و شكايتهاى خود را مطرح مى ساختند. روزى زيد بن ثابت "كه از ياران خاص على عليه السلام بود" به امام على "ع" عرض كرد: بجاست كه نزد عثمان برويم و شكايات مردم را به او انتقال بدهيم.

امام على "ع" با پيشنهاد زيد، موافقت كرد، زيد همراه على "ع" نزد عثمان رفتند، گروهى از مسلمين، از جمله مغيره بن اخنس نيز كه طرفدار عثمان بود، به نزد عثمان آمدند. در آنجا ابتدا مقدارى زيد بن ثابت صحبت كرد، سپس امام على "ع" سخنانى فرمود، آن حضرت، پس از حمد و ثناى الهى، به طور واضح و خلاصه و متين چنين فرمود:

سوگند به خدا دوست ندارم، عثمان "كارى كند" كه آماج تيرهاى اعتراض و محكوميت قرار گيرد، مگر اينكه حق اسلامى مردم پامال گردد كه ناگزيرم، از حق، دفاع كنم و آن را بگويم، سوگند به خدا تا آنجا كه ممكن است و روا است، من پاسخ شكايات را به جاى عثمان، مى دهم و به حساب آنها رسيدگى مى كنم.

در اينجا بود كه مغيره بن اخنس كه از ياران مخصوص عثمان بود، با كمال وقاحت و گستاخى به على "ع" مطلبى به اين مضمون گفت: ... قدرت پاسخگوئى عثمان به شكايات مردم، از تو بيشتر است و اين مسلمين از شكايات خود، عذرخواهى كردند و مربوط به شما نيست و تو بايد بازخواست شوى، نه اينكه بازخواست كنى. [ اقتباس از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 8 ص 302 و 303. ]

و در اينجا بود كه امام على بر سر آن پول پرست شكمخواره فرياد كشيد و فرمود:

يابن اللعين الابتر و الشجره التى لا اصل لها و لا فرع، انت تكفينى؟ فو الله ما اعز الله من انت ناصره و لا قام من انت منهضه، اخرج عنا ابعد الله نواك، ثم ابلغ جهدك، فلا ابقى الله عليك ان ابقيت.

: اى پسر لعين دم بريده و اى درخت بى ريشه و شاخه، تو مرا بازخواست مى كنى، سوگند به خدا، خداوند كسى را كه تو ياورش باشى، عزيز نمى كند و كسى كه تو دستش را بگيرى، آن كس از جاى خود قادر به برخاستن نخواهد شد، از نزد ما دور شو، خدا تو را بينوا سازد و همه ى كوشش خود را بر ضد ما به كار بگير. خداوند تو را باقى نگذارد... [ نگاه كنيد به خطبه 135 نهج البلاغه. ]

به اين ترتيب امام على "ع" با سخنان كوبنده اش، به ياوه گوئى و سخنان نارواى آن شخص متملق دنياپرست، پاسخ داد.
قاطعيت، براى اجراى عدالت

پس از عثمان، مردم مسلمان اجتماع كردند و با على "ع" به عنوان خليفه و رهبر مسلمين، بيعت نمودند و آن حضرت به خاطر برپائى حق و عدل و نابودى باطل و ظلم، زمام امور رهبرى را به دست گرفت.

چندان نگذشته بود كه گروهى دنياپرست كه در بيعت خود با على "ع" نيز هدفشان دنيا و امور مادى بود، وقتى ديدند، با برپائى حكومت على "ع" به هدف نامشروع خود نمى رسند، بيعت خود را شكستند و در هر فرصتى نغمه ى مخالفت با على "ع" سر دادند، مانند: طلحه، زبير، عبدالله بن عمر، سعد بن ابى وقاص، محمد بن مسلمه و...

پر واضح است كه على "ع" بيعت آنها را بر اين اساس كه حامى دين و عدالت باشند پذيرفته بود، ولى آنها هدف مادى داشتند و هدفشان با هدف على "ع" متفاوت بود، بنابراين پيوند آنها با على "ع" در كانال ديگرى بود و طبيعى است كه چنين پيوندى، ناپايدار است، از اين رو خواه ناخواه به زودى آنها از على "ع" جدا مى شدند و با مرام او مخالفت مى كردند.

امام على "ع" آنها را مورد سرزنش و خطاب قرار داد و فرمود: لم تكن بيعتكم اياى فلته و ليس امرى و امركم واحدا انى اريدكم لله و انتم تريدوننى لانفسكم

: بيعت شما با من، بدون مطالعه و ناگهانى نبود و اكنون هدف من و شما يكسان نيست، من شما را براى خدا و در خط خدا، مى خواهم، ولى شما مرا براى اهداف "شوم" خود مى خواهيد

بنابراين، با اين دوگانگى نمى توانم، با شما باشم، سپس فرمود:

اى مردم مرا در راه اصلاح و سامان يافتن جامعه ى خودتان كمك كنيد و ايم الله لانصفن المظلوم من ظالمه و لا قودن الظالم بخزامته، حتى اورده منهل الحق و ان كان كارها

: سوگند به خدا داد مظلوم را از ستمگر مى گيرم و افسار ستمگر را مى كشم، تا او را به آبشخور حق، وارد سازم، هر چند ناخوش آيند او باشد. [ نگاه كنيد به خطبه 136 نهج البلاغه. ]

امام على "ع" در اين ماجرا، كه بيعت شكنان و گمراهان را مورد خطاب قرار داده، به چند مطلب اشاره مى كند:

1- شما با من از روى مطالعه و فرصت بيعت كرديد و مانند بيعت ديگران زور و شتابزدگى در كار نبود، بنابراين چرا به اين زودى بيعت شكنى مى كنيد؟! 2- هدف من خدا و اجراى فرمان او است و شما راه ديگرى را مى پيمائيد.

3- بيائيد و از مركب غرور پياده شويد و عاقلانه بينديشيد تا با هم و با كمك هم، به اصلاح جامعه بپردازيم و نابسامانيها را سامان بخشيم.

4- اين را بدانيد كه قطعا من به داد مظلوم مى رسم و حق مظلوم را پايمال نمى كنم.

5- آن كس كه ظلم مى كند "و مى خواهد بيش از ديگران و شايستگى خويش از بيت المال و شئون ديگر حكومت، بهره مند شود" گلويش را مى گيرم و او را به سوى آب زلال عدالت و حق مى كشانم، گرچه او با كراهت به اين راه آيد.

به اين ترتيب: قاطعيت على "ع" را در راه دفاع از حق و سركوبى ظلم و ظالم، در اين سخنان جاودانه مشاهده مى كنيم.

خبر از خروج سفيانى

يكى از حوادثى كه در آغاز قيام حضرت مهدى "ع" رخ مى دهد، خروج سفيانى در سرزمين شام و شكست او توسط ياران مهدى "ع" تحت رهبرى امام مهدى "ع" است.

اين مطلب در روايات متعددى ذكر شده است. در وصف سفيانى آمده كه او از نسل ابوسفيان است، رنگش سرخ مايل به زرد است، خوش نما و مقدس مآب، جلوه مى كند و مكرر اين ذكر را مى گويد: يا رب يا رب يا رب يا رب...

ولى آنقدر پليد است كه كنيزش را كه از او بچه دار شده، زنده به گور مى سازد، و سرانجامش، دوزخ است.

امام باقر "ع" فرمود: در شام، سه گروه داراى پرچمهاى خاص به رهبرى اصهب، ابقع و سفيانى خروج مى كنند...

سپس حضرت مهدى "ع" از مكه همراه مسلمانان، براى جنگ با سفيانى به شام رفته و با او و سپاه او مى جنگد، سرانجام سپاه او تار و مار مى شوند و خود سفيانى زير درخت بغوطه، در دمشق به هلاكت مى رسد.

و در بعضى از روايات اين درخت، بلند و پرشاخه توصيف شده كه در حيره "اردن" قرار دارد. [ اعلام الورى ص 428- المجالس السنيه ج 5 ص 723- اثباه الهداه ج 7 ص 239- بحارج 53 ص 10. ]

بنابراين سفيانى، طاغوتى بزرگ با سپاهى مجهز است، كه در سرزمين شام و فلسطين با سپاه امام مهدى "ع" درگير شده و شكست مى خورد. اميرمومنان على "ع" در يكى از خطبه هايش، از چنين طاغوتى كه در شام، خروج مى كند، خبر داده و نظر به اينكه آغاز خطبه به قيام مهدى "ع" و ويژگيهائى از آن، اشاره مى كند، بعضى از علماء مانند علامه مجلسى و علامه خوئى "شارح نهج البلاغه" اين خبر را مربوط به خروج سفيانى مى دانند. [ منهاج البراعه ج 8 ص 359- و بسيارى آن را اشاره به سلطه ى عبدالملك بن مروان "پنجمين خليفه ى اموى" مى دانند. ] و اين عقيده به نظر مناسبتر مى آيد. به هر حال اميرالمومنين على "ع" مى فرمايند:

كانى به قد نعق بالشام و فحص براياته فى ضواحى كوفان فعطف عليها عطف الضروس و فرش الارض بالرووس...

: گوئى او را مى نگرم كه فريادش از شام، بلند است پرچمهايش را در اطراف كوفه در اهتزاز درآورده اند و همچون شترهاى خشمگين به سوى "عراق" حركت مى نمايند، زمين را با سرها فرش مى كنند "سرهاى زيادى را از بدن جدا مى سازند" دهانش باز است و سرزمينهاى زيادى زير چكمه ى سلطه ى او قرار مى گيرند، جولان او وسيع و شكوه او بزرگ است، سوگند به خدا شما را در اطراف زمين، پراكنده و از هم گسيخته مى گرداند، به گونه اى كه جز تعداد كمى از شما همچون بقاياى سرمه در چشم- باقى نمى ماند و اين وضع همچنان ادامه مى يابد، تا آن وقت كه عقل و انديشه ى از دست رفته ى عرب "مسلمانان" بازگردد و همگى با عمل به دستورات حياتبخش اسلام، در پرتو درخشان آئين اسلام قرار بگيريد "و با تدابير و سياستهاى داهيانه و اتحاد و بهم پيوستگى اسلامى، به جنگ او رويد او را از صفحه روزگار برافكنيد" و اين را بدانيد و آگاه باشيد كه شيطان در كمين است، كه راههاى خود را با زرق و برقهاى دلفريب به شما نشان دهد و شما را در دامهاى خود اسير كند، تا در راه او گام برداريد. [ نگاه كنيد به نهج البلاغه خطبه 138. ]

بنابراين وقتى مى توانيد در برابر سفيانى و طاغوتهاى ضد مهدى "ع" قرار گيريد كه، سلطه شيطان را نسبت به خود دور كنيد و با پرورش بذرها و نهالهاى فرهنگ اسلام، در وجود خود، در مراحل كمال قرار گيريد و با رشد سياسى و اخلاقى، با تمام وجود، در صحنه ها، حضور به هم رسانيد.
فاصله ى بين حق و باطل

اميرمومنان على "ع" روزى با مردم سخن مى گفت و درباره ى رشد اخلاقى آنان صحبت مى كرد. تا اينكه فرمود: مراقب باشيد، آنچه را مردم پشت سر افراد مى گويند، نپذيريد "از شنيدن غيبت، برحذر باشيد" سخنان باطل فراوان است، ولى سخنان باطل از بين رفتنى است و آنچه مى ماند كردار انسان است. چرا كه خدا شنوا و شاهد است، بدانيد كه بين حق و باطل، بيش از چهار انگشت، فاصله نيست.

يكى از حاضران پرسيد: چگونه بين حق و باطل، بيش از چهار انگشت فاصله نيست؟

امام "ع" انگشتانش را كنار هم گذارد و بين گوش و چشم خود قرار داد، سپس فرمود:

الباطل ان تقول سمعت و الحق ان تقول رايت

: باطل آن است كه بگوئى شنيدم و حق آن است كه بگوئى ديدم. [ نگاه كنيد به خطبه 141 نهج البلاغه. ]

يعنى شنيدنيها را مثل ديدنيها كه با چشم ديده اى، باور مكن و تا يقين نكردى، سخن اين و آن را، درباره ى افراد نپذير.
در منزلگاه فتنه

امام على "ع" با مردم بصره سخن مى گفت و درباره حوادث و فتنه هاى آينده ى بصره، صحبت مى كرد و مردم را به ايمان و هجرت و جهاد دعوت نموده و آنها را موعظه و نصيحت مى فرمود، تا اينكه درباره ى قرآن و پيوند با قرآن، سخن به ميان آورد و در آخر فرمود:

من قال به صدق و من عمل به سبق: كسى كه بر اساس قرآن سخن بگويد، راست گفته، و كسى كه به دستورات قرآن عمل كند، از ديگران پيشى گرفته است.

در اين هنگام مردى از حاضران برخاست و عرض كرد: اى اميرمومنان، ما را از فتنه خبر بده. آيا در اين مورد از رسول خدا "ص" پرسشى نموده اى؟!

امام در پاسخ او دو آيه آغاز سوره ى عنكبوت را خواند:

الم- احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون

: ... آيا مردم مى پندارند به حال خود رها مى شوند و امتحان و آزمايش نخواهند شد؟!.

سپس فرمود: من مى دانستم كه تا پيامبر "ص" در ميان ما است، آزمايش "نهائى" نمى شويم. از آن حضرت پرسيدم منظور از اين فتنه چيست كه خداوند تو را به آن آگاه ساخته است؟

فرمود: اى على! پس از من، امت من، در غربال آزمايش قرار مى گيرند.

"و پس از ذكر مطالبى از على "ع" كه حكايت از استقامت على "ع" در آزمايشات مى كند".

پيامبر فرمود: اى على! به زودى اين مردم، پس از من با اموالشان، امتحان و آزمايش مى شوند، ولى ديندار بودن خود را منتى بر خدا قرار مى دهند و با اين حال، به رحمت الهى اميدوارند و خود را از خشم الهى در امان مى پندارند. حرام را با ترفندهاى دروغين، حلال مى شمرند، شراب را به نام نبيذ "آب كشمش" و رشوه را به نام هديه و ربا را به نام تجارت، حلال و روا مى دانند.

از پيامبر پرسيدم اين گونه افراد را در چه جايگاهى قرار دهم، آيا در جايگاه مرتدين "بازگشتگان از دين" يا در منزلگاه فتنه [ فتنه در اصل به معنى گذاشتن طلا در آتش است، تا طلاى خالص از غير خالص شناخته گردد واژه ى فتنه در قرآن به معانى مختلف آمده، ولى در آيه ى مذكور "2- عنكبوت" به معنى آزمايش است، كه از سنتهاى خداوند براى پرورش استعدادهاى انسانى مى باشد، تا سره از ناسره و نيكان از بدان، نشان داده شوند و اين آزمايش هميشه به صورتهاى گوناگون، براى انسانها وجود دارد و در كلمات قصار على "ع" آمده: شخصى گفت: به خدا پناه مى برم از فتنه امام فرمود: بگو پناه مى برم به خدا از لغزشها و گمراهيهاى فتنه و گرنه خود فتنه "آزمايش" براى همگان وجود دارد "نهج البلاغه حكمت 93". ] و آزمايش؟

فرمود: آنان را در منزلگاه فتنه قرار بده. [ خطبه 156 نهج البلاغه. ]
عشق سرشار على به شهادت

سال سوم هجرت كفار از مكه به سوى مدينه حركت كردند، به اين اميد كه مسلمانان را از بين ببرند و حكومت اسلامى را براندازند.

مسلمانان در كنار كوه احد "حدود يكفرسخى مدينه" جلو آنها را گرفتند و جنگ سختى بين سپاه اسلام و لشكر كفر، درگرفت.

در اين جنگ شخص پيامبر "ص" و على "ع" جزء رزمندگان بودند، مجاهدات على "ع" در اين جنگ در آخرين درجه ى ايثار و فداكارى قرار داشت. دشمن در اواخر جنگ، تمام نيروى خود را براى كشتن شخص پيامبر "ص" آماده كرده بود و على "ع" چون صخره اى استوار و خلل ناپذير در برابر دشمن قرار داشت و سپرى به بلنداى كوههاى آسمانخراش، براى پيامبر "ص" بود.

در اين جنگ، افراد برجسته اى از ياران پيامبر "ص" شهد شهادت نوشيدند، على "ع" با اينكه سراپا فداكارى بود و بدنش در اين جنگ، شصت زخم برداشته بود، ولى با ديدن پيكرهاى پاك شهيدانى همچون حمزه، مصعب، عبدالله بن جحش، حنظله و... عشق و شور سرشارى، وجودش را فراگرفته بود. عشق به شهادت و عشق پيوستن به ياران و لقاى دوست.

هيجان زده و بى تاب شده، كه چرا توفيق پرواز، همراه يارانى مخلص، نصيب او نشده است؟!.

پيامبر "ص"، اين شور و هيجان را از سيماى ملكوتى على "ع" دريافت، به على "ع" روى نموده و فرمود:

ان ذلك لكذالك، فكيف صبرك اذا: آنچه گفتم واقع مى شود، ولى بگو بدانم صبر و استقامت تو چگونه است؟!.

امام على "ع" عرض كرد: اى رسول خدا، ليس هذا من مواطن الصبر ولكن من مواطن البشرى و الشكر: اينجا جاى صبر و استقامت نيست، بلكه جاى بشارت و شكر است "جاى تسليت نيست، بلكه جاى تبريك است". [ اقتباس از خطبه 156 نهج البلاغه "با توضيحى از نگارنده". ]
يك داستان ديگرى در اين زمينه

ابن ابى الحديد، دانشمند معروف اهل تسنن در شرح اين خطبه [ نگاه كنيد به نهج البلاغه خطبه 156. ] مى گويد: بسيارى از محدثين و تاريخ نويسان نقل كرده اند كه امام على "ع" فرمود: بين من و پيامبر چنين گفتگو شد: آن حضرت به من فرمود:

خداوند جهاد با مفتونين "در فتنه فرورفتگان" را بر تو مقرر داشته، همانگونه كه جهاد با مشركان را بر من مقرر نمود.

گفتم: اى رسول خدا! اين فتنه چيست كه جهاد در آن بر من مقرر شده؟!

فرمود: مربوط به جمعيتى است كه به يكتائى خدا و رسالت من، گواهى مى دهند، ولى مخالف سنت من هستند.

گفتم: اى رسول خدا! با اينكه آنها گواهى به يكتائى خدا و رسالت تو مى دهند، بر چه اساسى با آنها جنگ كنم؟.

فرمود: به خاطر بدعتهائى كه در دين، پديد مى آورند و با امر "من" مخالفت مى نمايند. گفتم: اى رسول خدا! تو قبلا به من وعده ى شهادت داده اى، از خداوند بخواه كه آن را در ركاب تو قرار دهد "دلم مى خواهد در آستان تو و در محضر تو به شهادت برسم" و آن را تاخير نيندازد.

فرمود: بنابراين، چه كسى با ناكثين "بيعت شكنان جنگ افروز" و قاسطين "معاويه و هوادارانش" و مارقين "خوارج" جنگ كند؟!، ولى "هم اكنون نيز" به تو وعده ى شهادت مى دهم و به زودى شهادت، نصيبت مى شود، بر فرق سرت ضربتى مى زنند و محاسنت را به خون سرت رنگين مى نمايند، در اين صورت صبر تو چگونه خواهد بود؟!

گفتم: اى رسول خدا! اينجا جاى صبر نيست، بلكه جاى شكر و سپاس است.

فرمود: آرى. اين حوادث براى تو پيش مى آيد، براى آن آماده باش، چرا كه تو را آماج كين و خشم خود قرار خواهند داد.

گفتم: اى رسول خدا، مى خواهم، هر چند كمى از آن حوادث را براى من بيان كنى.

فرمود: امت من بعد از من به زودى در فتنه قرار مى گيرند، قرآن را تاويل مى كنند و به دلخواه خود معنى مى نمايند، شراب را به نام نبيذ "آب كشمش" حلال مى شمرند و رشوه را به نام هديه و ربا را به نام خريد و فروش، روا مى دانند و قرآن را از مورد "و مفهوم حقيقى خود" تحريف مى كنند و خط گمراهى غالب مى گردد، در چنين شرايطى در خانه ات باش "و از آنها قهر كن" و در آن هنگام كه زمام امور به دست تو آمد و مردم به سوى تو روآوردند، بر اساس تاويل "معنى باطنى" قرآن با مخالفان پيكار كن چنانكه من بر اساس تنزيل "ظاهر" قرآن جنگيدم و وضع مردم زمان تو با مردم زمان من يكسان نيست.

گفتم: اى رسول خدا! من اين افراد "مخالف خود" را در كدام منزلگاه قرار دهم، آيا در منزلگاه مرتدين يا در منزلگاه فتنه؟!.

فرمود: آنها را در منزلگاه فتنه قرار بده، كه در آن سرگردان بمانند تا عدالت، آنها را دريابد.

گفتم: اى رسول خدا! آيا عدالت از ناحيه ى ما، آنها را فرامى گيرد يا از ناحيه ى غير ما؟!

فرمود: بلكه از ناحيه ى ما و به وسيله ى ما پيروزى كامل، حاصل مى شود و به وسيله ى ما خداوند، دلها را پس از شرك، "در خط توحيد" به هم نزديك مى كند و به وسيله ى ما، پس از فتنه و آشوب، دلها، پيوند مى يابد. [ اين عدل و پيوند دلها و پيروزى مسلمين، در زمان ظهور امام مهدى "ع" به تكامل خواهد رسيد. ]

گفتم: الحمدلله على ما وهب من فضله: حمد و سپاس خداوندى را كه بخشنده ى فضل و مواهبش مى باشد. [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 9 ص 206. ]

اين داستان به خوبى روشنگر آن است كه: گاهى ولى مسلمين، بايد با مسلمانان خداپرست، كه غرق در گناه و تحريف و آشوبگرى هستند، جنگ كند و اين جنگ همانند جنگ با مشركان در زمان رسول خدا "ص" است.
الگوهاى زهد و وارستگى

امام، اميرمومنان على "ع" آن گونه كه در خطبه ى 160 نهج البلاغه آمده- پس از حمد و ثناء، به موعظه و اندرز مى پردازد و سخت از آنها كه به جاى پناهندگى به خدا، به دنيا پناهنده مى شوند و برده ى ماديات شده و آن را هدف قرار مى دهند، انتقاد كرده و سپس چهار نفر از پيامبران بزرگ را به عنوان عاليترين الگو و اسوه معرفى مى كند، تا ما روش خود را همچون آنان قرار دهيم و آن چهار پيامبر عبارتند از:

1- پيامبر اسلام 2- حضرت موسى 3- حضرت داود 4- حضرت عيسى "عليهم السلام"

بنابراين لازم است در رابطه با هر يك از اين پيامبران، با توجه به نهج البلاغه داستانى در موضوع پارسائى و وارستگى آنها خاطرنشان كنيم و در ابتداء از پيروى خود اميرمومنان "ع" از آنها سخن بگوئيم

پيروى على از پيامبر

على "ع" مى فرمايد: كافى است كه در مورد ناپسندى هدف قرار دادن دنيا، پيامبر اسلام "ص" را اسوه و الگوى خود قرار دهى و در قسمت آخر همين خطبه "160" مى فرمايد: و احب العباد الى الله المتاسى بنبيه و المقتص لاثره

: محبوبترين بندگان در پيشگاه خدا، كسى است كه از پيامبرش، سرمشق گيرد و گام به جاى گام او نهد... پيامبر "ص" با شكم گرسنه از دنيا رفت و با سلامت روح و ايمان به آخرت پرگشود. او تا هنگام رحلت، سنگى روى سنگ نگذاشت، براستى خداوند چه نعمت بزرگى به ما داد؟! و چنين پيشواى بزرگى به ما عنايت فرمود، تا در خط او حركت كنيم.

سوگند به خدا اين پيراهن خود را آنقدر وصله كرده ام كه از وصله كننده ى آن، شرم دارم، شخصى معترضانه به من گفت: الا تنبذها عنك: چرا اين لباس كهنه را بيرون نمى اندازى؟!

به او گفتم: دور شو از من، عند الصباح يحمد القوم السرى: صبحگاهان روندگان در شب، ستايش مى شوند. [ نگاه كنيد به فراز آخر خطبه 160 نهج البلاغه- جمله ى آخر مثلى است در ميان عرب و در مورد افرادى گفته مى شود كه دشواريها را به خاطر آسايش آينده تحمل مى كنند، مانند مسافران شب، كه در شب با سختى راهها را مى پيمايند وقتى كه صبح روشن شد، در خواب رفته ها آنها را مى ستايند، كه آن همه در رهروى به پيش رفته اند. ناگفته نماند: كه على "ع" فقير نبود و طبق روايات آن حضرت، از مزد كار و تلاش و دسترنج خود، هزار بنده خريد و آزاد كرد "بحار ج 41 ص 58". ]

گوشه اى از زهد پيامبر اسلام

پيامبر اسلام "ص" بيش از حد نياز، از دنيا بهره نگرفت، پهلويش از همه لاغرتر و شكمش از همه گرسنه تر بود... روى زمين "بدون فرش" مى نشست و غذا مى خورد و متواضعانه همچون بردگان مى نشست و با دست خود، كفش و لباسش را وصله مى كرد و بر مركب برهنه سوار مى شد، حتى كسى را پشت سر خود، سوار مى كرد. روزى پرده اى را در خانه "حجره ى يكى از همسرانش" آويخته ديد، كه تصويرهائى در آن پرده بود به او فرمود: غيبيه عنى، فانى اذا نظرت اليه ذكرت الدنيا و زخارفها

: آن را از من دور ساز، كه هرگاه چشمم به آن مى افتد، به ياد دنيا و زرق و برقش مى افتم.

آرى او با تمام قلب خويش از زرق و برق دنيا، چشم پوشيد و ياد دنيا را در وجود خود مى راند، او علاقه ى بسيار داشت كه زيورهاى دنيا در برابر ديدگانش قرار نگيرند. دنيا را كاروان سرا قرار داده بود. از اين رو دلبستگى به آن را از قلبش دور ساخت...

از شما مى پرسم: آيا خداوند، محمد "ص" كه چنين روشى براى خود انتخاب كرده بود، را گرامى داشت، يا به او اهانت نمود، اگر كسى بگويد: خدا او را تحقير كرده كه به خدا سوگند دروغ بزرگى به خدا نسبت داده است و اگر بگويد: او را گرامى داشته، پس بايد بداند كه خداوند غير او را "كه روش او را انتخاب نكرده و دلبستگى به زرق و برق دنيا پيدا كرده"، تحقير كرده است.

بنابراين، پيامبر "ص" را الگو قرار دهيد و در خط او حركت كنيد وگرنه راه شما، راه هلاكت و سقوط خواهد بود. [ نگاه كنيد به قسمت آخر خطبه 160 نهج البلاغه. ]
پارسائى موسى

سپس على "ع" در اين خطبه "160" از حضرت موسى "ع" ياد مى كند و مى فرمايد: اگر مى خواهى، پس از پيامبر اسلام "ص" از دوست خدا، موسى "ع" ياد كنم كه او از درگاه خدا چنين دست حاجت به دعا برداشت كه:

رب انى بما انزلت الى من خير فقير: پروردگارا، هر خير و نيكى به من نازل كنى، به آن نيازمندم "قصص- 24"

سوگند به خداى بزرگ، موسى "ع" از خدا، جز نانى را كه بخورد، نخواست زيرا وى گياه زمين را مى خورد، به گونه اى كه از لاغرى و كمى گوشت بدنش، سبزى گياه از پشت پوست نازك شكمش ديده مى شد. [ نگاه كنيد به خطبه 160 نهج البلاغه. ]

در روايات آمده: روزى موسى "ع" به خدا عرض كرد: من گرسنه ام

خداوند فرمود: گرسنگى تو را مى دانم

موسى عرض كرد: مرا از غذاى خود، بهره مند كن. و از وحى هاى خدا به موسى "ع" اين بود: اى موسى! فقير كسى است كه سرپرستى مثل من ندارد.

بيمار كسى است كه طبيبى مانند من ندارد. غريب، كسى است كه مونسى مثل من ندارد.

اى موسى! به نان جو شكسته اى راضى باش وقتى كه ديدى دنيا به سوى تو رو كرد، بگو انا لله و انا اليه راجعون: همه از سوى خدا آمده ايم و به سوى او بازگشت مى كنيم

و وقتى ديدى كه دنيا به تو پشت كرده، بگو: آفرين بر شعار صالحان

اى موسى! در آنچه كه خدا به فرعون داده، تعجب نكن، آنها زيور زندگى دنياى ناپايدار است. [ منهاج البراعه ج 9 ص 369. ]

پارسائى داود

سپس على "ع" در همين خطبه "160" مى فرمايد:

اگر مى خواهى براى سومين بار از داود "ع" بگويم، كه صاحب مزمارها و خواننده ى بهشت است، او زنبيل هائى از ليف خرما با دست خود مى بافت و به همنشينانش مى گفت: كداميك از شما در فروش اين زنبيل ها، مرا كمك مى كند؟ او از پول آن زنبيل ها، نان جوين تهيه مى كرد و مى خورد. [ نگاه كنيد به خطبه 160 نهج البلاغه. ]

امام صادق "ع" فرمود: خداوند به حضرت داود "ع" وحى كرد: تو نيكو بنده اى هستى، اگر از بيت المال نمى خوردى!

داود "ع" محزون شد و گريه كرد، خداوند آهن را براى او نرم كرد، او هر روز با آهن، زره "پيراهن جنگى" مى ساخت و آن را به هزار درهم مى فروخت، سيصد و شصت زره به 360 هزار درهم فروخت و از بيت المال بى نياز شد.

با اينكه خداوند علاوه بر مقام پيامبرى، او را پادشاه كرد و همه ى امكانات در اختيارش بود، ولى او با زحمت و عرق جبين، زنبيل و زره مى بافت و مى فروخت، و زندگى ساده خود را تامين مى نمود. [ من لا يحضره الفقيه- منهاج البراعه ج 9 ص 370. ]

وارستگى عيسى

اميرمومنان در همين خطبه "160" مى فرمايد: اگر مى خواهى "نمونه ى ديگرى از وارستگى" در مورد حضرت عيسى "ع" بگويم: بالش او، سنگ بود و لباس زبر و خشن مى پوشيد و نان خشك مى خورد، خورش او گرسنگى و چراغ شب او، ماه و سايبان زمستانش، شرق و غرب زمين بود "صبحها در جانب مغرب و عصرها در جانب مشرق روبروى آفتاب قرار مى گرفت" و ميوه ها و گلهاى او آن بود كه در زمين براى چهارپايان مى روئيد، نه زنى داشت كه او را به خود مشغول دارد و نه فرزندى كه او را اندوهگين سازد و نه ثروتى كه توجهش را به خود جلب كند و نه طمعى داشت كه او را خوار سازد. مركب او دو پايش و خدمتكار او دو دستش بود. [ نگاه كنيد به خطبه 160 نهج البلاغه. ]

در كتاب عده الداعى، همين مضمون از حضرت عيسى "ع" نقل شده، به اضافه ى اين مطلب كه فرمود:

و ليس لى شيى ء و ليس على وجه الارض احد اغنى منى: من چيزى از مال دنيا ندارم، در عين حال هيچ فردى در روى زمين، بى نيازتر از من نيست

نيز نقل شده، امام صادق "ع" فرمود: در كتاب انجيل آمده: عيسى "ع" به خدا عرض مى كرد:

خدايا، صبح، گرده ى نان جوين به من عطا كن و شب نيز آن را به من بده و بيشتر نده كه طغيان كنم. [ منهاج البراعه فى شرح نهج البلاغه ج 9 ص 372. ]
پاسخ به سوال بى موقع

جنگ صفين بود و سپاه على "ع" با سپاه معاويه، از هر سو درگير جنگ بودند. در اين هنگامه پرغوغا ناگهان يكى از بستگان سببى امام على "ع" به نام ابن دودان به حضور على "ع" آمد و گفت: شما از نظر نسب و پيوند به پيامبر "ص" و فهم قرآن، از همه نزديكتر به رسول خدا "ص" هستيد، بنابراين چرا شما را از اين مقامى كه سزاوارتر به آن هستيد، بركنار نمودند؟!

"گرچه ابن دودان، حسن ظن داشت، وانگهى از خويشان بود، از اين نظر كه احتمالا يكى از همسران على "ع" از طايفه ى بنى اسد بود [ و بعضى گويند: زينب دختر جحش يكى از همسران رسول خدا "ص" از بنى اسد بود، ولى آنچه در بالا گفته شد، مناسبتر به نظر مى رسد "منهاج البراعه ج 10 ص 6" ] ولى سوال بى موقع كرد"

امام على "ع" به او فرمود: اى برادر اسدى، تو شخصى شتابزده و مضطرب هستى كه بى موقع سوال مى كنى؟ ولى در عين حال احترام خويشاوندى از يك سو و رعايت حق پرسش كننده از سوى ديگر، موجب مى شود كه پاسخ تو را بدهم. تا آنچه مى خواهى بدانى. اينك بدان كه استبداد افراد نسبت به من در مورد مقام رهبرى- با اينكه نسبت ما به پيامبر "ص" از همه بالاتر و پيوند ما به آن حضرت از همه بيشتر است- از اينرو بود كه عده اى بر اين مقام بخل ورزيدند "و آن را تصاحب كردند" و گروهى "خودما" هم سخاوتمندانه از آن صرف نظر كرديم، حاكم و داور خداست و همه ى ما در روز قيامت به سوى او بازمى گرديم.

از گذشته بگذر و از مساله اى كه امروز با او روبرو هستيم "جنگ با معاويه" بپرس! روزگار پس از آنكه مرا گريانيد، اينك مرا به خنده ى "تعجب" درآورده است، پس بيائيد تعجب كنيد به اين امر عجيب و عظيم كه ديگر تعجبى را باقى نگذاشت... اگر اين مشكلات رفع شود، آنها را به سوى حق خالص سوق مى دهم وگرنه فلا تذهب نفسك عليهم حسرات ان الله عليم بما يصنعون: بنابراين جان خود را از روى حسرت بر آنان تباه مساز كه خداوند به آنچه مى كنند آگاه است "فاطر- 8" [ نگاه كنيد به نهج البلاغه خطبه 162- المسترشد طبرى ص 64- ارشاد مفيد ص 172. ] بنابراين على "ع" به سوال كننده و پرسش او اين چنين اهميت مى دهد، هر چند كه اين پرسش در آن هنگام ممكن است مشكلاتى را به وجود آورد.
نصيحت به عثمان

دوران خلافت عثمان بود، مسلمين به گرد امام على "ع" حلقه زدند و از عثمان در مورد كارهايش شكايت نمودند و از امام على "ع" تقاضا كردند، تا با عثمان صحبت كند و او را از خطاهايش برحذر دارد.

امام على "ع" "از كنار اين مسائل سياسى بى تفاوت رد نشد و نگفت بگذار من هم مانند سايرين تماشاچى باشم" به درخواست آنها احترام گذاشت و نزد عثمان رفت و به نصيحت او پرداخت.

در اين نصيحت، پس از ذكر شكايات و اعتراض مردم و... فرمود: بدانكه بهترين بندگان خدا، در پيشگاه او، رهبر عادلى است كه خود هدايت يافته و ديگران را هدايت مى كند، سنت معلوم اسلامى را برپا و استوار مى دارد و سنت مجهول را مى ميراند. سنتهاى اسلام، روشن و مشخص مى باشند و بدعتها نيز با نشانه هائى كه دارند آشكارند.

و ان شر الناس عندالله امام جائر ضل و ضل به، فامات سنه ماخوذه و احيا بدعه متروكه...

: بدترين انسانها در پيشگاه خدا، رهبر ستمگرى است كه هم خودش گمراه است و هم ديگران را گمراه مى كند، سنتهاى صحيح را نابود مى كند و بدعتهاى متروك را زنده مى نمايد، رسول خدا "ص" فرمود: پيشواى ظالم را در روز قيامت حاضر مى كنند، در حالى كه نه ياورى دارد و نه عذرخواهى، او را به آتش دوزخ مى افكنند و او همچون سنگ آسيا در آتش، به چرخش مى افتد، سپس او را در قعر جهنم به زنجير مى كشند، نكند تو همان پيشواى مقتول باشى كه پيامبر "ص" همواره مى فرمود: در اين امت، پيشوائى كشته مى شود و پس از او تا قيامت، درهاى كشت و كشتار به روى آنها بازمى گردد....

و پس از گفتارى فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم مبادا زمام امور خود را به دست مروان بدهى، تا هر جا كه بخواهد، آن را بكشد...

عثمان گفت: از مردم بخواه به من مهلتى بدهند، تا حقوق از دست رفته ى آنها را تامين كنم.

امام فرمود: در مورد مدينه، مهلتى در آن نيست و بايد فورى اقدام كرد و در مورد خارج از مدينه، مهلتش به اندازه ى رسيدن دستور تو، به آنها است. [ نگاه كنيد به خطبه 164 نهج البلاغه. ]

به اين ترتيب: در اين تابلو نيز مى نگريم، كه امام على "ع" به عاليترين اصول اخلاقى و سياسى، كه نصيحت براى اصلاح امور مى باشد، اقدام مى كند و با كمال منطق و ادب به رسيدگى امور مى پردازد.
منطق و منطق پذيرى

كليب جرمى [ كليب "بر وزن كميل" پسر شهاب جرمى از بزرگان تابعين كوفه بود و بعضى گفته اند او و پدرش از اصحاب رسول خدا "ص" به شمار مى آمدند. ] مى گويد: پس از كشته شدن عثمان در مدينه، طلحه و زبير به بصره آمدند "و مردم را بر ضد حكومت على عليه السلام شوراندند و مقدمه ى جنگ جمل را پايه ريزى كردند" پس از اندكى على "ع" "با سپاه خود براى سركوبى شورشيان بيعت شكن" به سوى بصره حركت كرد، هنگامى كه به محل ذى قار رسيد دو نفر از روساى قبيله، به من گفتند با ما بيا تا به حضور على "ع" برويم و ببينيم هدفش از اين حركت چيست؟

قبول كردم با آنها به ذى قار رفتيم و به محضر على "ع" رسيديم. او را هوشمندترين روساى عرب يافتيم. سوالاتى در مورد روساى قبائل از من كرد و من پاسخ دادم. پس از گفتگو و روشن شدن مطلب، آن دو نفر كه همراه من بودند با آن حضرت بيعت نمودند، سپس آن حضرت به من فرمود: آيا تو بيعت، نمى كنى؟

گفتم: من پيام آور قبيله مى باشم و بايد خبر را براى آنها ببرم، ديدم گروهى از يارانش كه آثار سجده

در پيشانيشان ديده مى شود، مكرر به من مى گفتند بيعت كن، تا اينكه على "ع" فرمود: آزادش بگذاريد، مرا با اين استدلال "كه در متن نهج البلاغه آمده" قانع كرده و سرانجام پس از روشن شدن حق، بيعت كردم، [ تاريخ طبرى ج 5 ص 192. ] آن استدلال اين بود:

وقتى كليب گفت: من پيام آور و پيام برنده هستم و آمده ام براى قبيله خود، از اينجا خبرى را ببرم "و تصميم گيرى من بر اساس هسته ى مركزى تشكيلات قبيله خودمان مى باشد"

امام على "ع" به او فرمود:

اگر قبيله ات تو را براى اين موضوع مى فرستاد كه محل ريزش باران را برايشان بيابى، سپس به سوى آنها بازمى گشتى و از مكان سبزه زار و آب به آنها خبر مى دادى، اگر با تو مخالفت كرده و به سوى بيابان بى آب و علف مى رفتند، تو چه مى كردى؟!

كليب گفت: آنها را رها مى كردم و خودم به سوى سرزمين پرآب و علف مى رفتم،

حضرت فرمود: پس دستت را به عنوان بيعت دراز كن.

آن شخص مى گويد: فوالله ما استطعت ان امتنع عند قيام الحجه على فبايعته : سوگند به خدا، وقتى استدلال امام را دريافتم و حق را شناختم، قدرت "علمى براى" سرپيچى از آن را نيافتم، با آن حضرت بيعت كردم [ نگاه كنيد به خطبه 170 نهج البلاغه. ]

به اين ترتيب درمى يابيم كه امام على "ع" مرد منطق و استدلال بود، قبل از آنكه مرد شمشير باشد و آنان كه آمادگى روحى داشتند و مرض و بيمارى در قلبشان نبود مجذوب استدلالهاى آن بزرگوار مى شدند و به او مى پيوستند.

ضمنا على "ع" در سخن فوق، به تمامى انسانها و در همه ى زمانها درس استقلال راى آموخت، چرا كه بيشتر گمراهان، خود را در محاصره ى حصار مصنوعى و تشكيلاتى مى نگرند و لجوجانه در همان حصار زندانى مى گردند، ولى كليب، اين حصار را در پرتو راهنمائى على "ع" شكست و بحق پيوست.
دفاع از حق امامت

در ماجراى خلافت و رهبرى، پس از رحلت رسول خدا "ص"، يا پس از قتل عمر بن خطاب و تشكيل شوراى شش نفرى، امام على "ع" براى اثبات خلافت و امامت خود با استدلال سخن مى گفت و از حق خويش دفاع مى كرد.

در اين ميان سعد بن ابى وقاص "يكى از افراد شورا" [ و يا ابوعبيده ى جراح- اگر اين جريان را مربوط به پس از رحلت پيامبر "ص" بدانيم "شرح نهج حديدى ج 9 ص 305. ] به على "ع" رو كرد و گفت: تو به اين امر "خلافت" حريص مى باشى.

امام در پاسخ او فرمود: شما با اينكه فاصله ى پيوندتان نسبت به رسول خدا "ص" بسيار است، حريصتر هستيد، اما من كه پيوند مكتبى و نسبى نزديك به رسول خدا دارم، حق خودم را مطالبه مى كنم ولى شما بين من و حق من، قرار گرفته ايد و دست رد به سينه ام مى زنيد.

و وقتى كه با استدلال و منطق، شايستگى خود را در حضور جمعيت ثابت كردم، اعتراض كننده "سعد يا ابوعبيده" آنچنان حيران ماند كه نمى دانست در پاسخم چه بگويد. سپس امام اين دعا را كرد:

خداوندا من در مورد قريشيان و حاميانشان از درگاه تو كمك مى جويم، آنها رشته ى پيوند خويشاوندى مرا بريدند و مقام بزرگ مرا كوچك شمردند. و در غصب حق من و پيكار با من همداستان شدند، بلكه "از اين بالاتر" گفتند: بعضى از حقوق را بايد گرفت و بعضى را رها كرد [ نگاه كنيد به خطبه 172 نهج البلاغه. ] "و اين از حقوقى است كه بايد از آن چشم پوشيد".

خداشناسى

امام اميرمومنان على "ع" در عصر خلافت خود، فراوان به مردم مى فرمود: سلونى قبل ان تفقدونى: قبل از آنكه از ميان شما بروم، مسائل خود را از من بپرسيد.

روزى ذعلب يمنى كه آدم نيرومند و پر جرات و زبان بازى بود، به دوستانش گفت: پسر ابوطالب خود را بر فراز پرتگاه خطرناكى قرار داده است، امروز با سوالى كه از او خواهم كرد، در حضور جمعيت او را شرمگين خواهم نمود. [ شرح نهج البلاغه خوئى ج 10 ص 259. ]

با اين تصميم، به مسجد آمد و در حضور جمعيت، از على "ع" پرسيد:

هل رايت ربك يا اميرالمومنين: اى اميرمومنان! آيا پروردگارت را ديده اى؟!

امام فرمود: آيا من كسى را كه نديده ام مى پرستم؟!

ذعلب گفت: چگونه خدا را ديده اى؟! امام فرمود: چشمها او را هرگز نمى بينند، ولى دلها در پرتو حقيقت ايمان او را خواهند ديد، او به همه چيز نزديك است، اما نه آن گونه كه به آنها چسبيده باشد و از همه چيز دور است اما نه آنچنانكه از آنها بيگانه باشد، سخن مى گويد اما نه اينكه قبلا محتاج به فكر باشد و اراده مى كند اما نه اينكه قبلا تصميم گيرى نمايد و.... [ نگاه كنيد به خطبه 179 نهج البلاغه. ]

نفرين بر ضد انقلاب و تعقيب آنها

جمعى حدود سى نفر از سپاه كوفه از قبيله بنى ناجيه با تحريكات شخصى به نام خريت بن راشد "كه سرگذشتش در داستان 21 نقل شد" تصميم داشتند، به خوارج ملحق گردند، امام على "ع" يكى از ياران را به سراغ آنها فرستاد، تا از وضع آنها اطلاع يابد و آن را گزارش دهد.

او رفت و جريان اين گروه ياغى و ضد انقلاب را از نزديك، بررسى كرد و به حضور امام بازگشت.

امام از او پرسيد: آيا آنها خود را در امان ديدند و برجاى خود باقى ماندند و يا ترسيدند و گريختند؟!.

او عرض كرد: آنها ترسيدند و گريختند. امام "ع" آنها را چنين نفرين كرد: بعدا لهم كما بعدت ثمود: از رحمت خدا بدور باشند، همانگونه كه قوم ثمود، دور شدند.

سپس فرمود: آگاه باشيد اگر نيزه ها و شمشيرهاى ما آنها را فرامى گرفت، از گذشته خود پشيمان مى شدند، امروز شيطان از آنها خواسته كه ايجاد تفرقه كنند، ولى فردا از آنها بيزارى مى جويد و در نكبت آنها همين بس كه راه هدايت را رها كرده و به دره سقوط و گمراهى افتاده اند و از راه حق به سوى بيابان گمراهى و سرگردانى رميده اند. [ نگاه كنيد به نهج البلاغه خطبه 181- همانگونه كه على "ع" فرموده بود، آنها از اين حركات مذبوحانه ى خود، طرفى نبستند، ياران خريت و سپس خود خريت، به دست ياران على "ع" به دوزخ روانه شدند "شرح بيشتر در منهاج البراعه ج 4 ص 234 به بعد و ج 10 ص 290 به بعد. ]
ياد جانسوز على از ياران شهيد

نوف بن فضاله بكالى، يكى از افراد قبيله ى حمير "بر وزن حكمت" از طايفه ى همدان، بود و اين طايفه او را مثل يك رئيس خود، احترام مى گذاشتند: نوف از ياران خاص على "ع" بود، او مى گويد: اميرمومنان على "ع" در كوفه "كه ظاهرا مسجد كوفه باشد" روى سنگى كه آن را جعده بن هبيره "خواهرزاده على عليه السلام" نصب كرده بود، ايستاد [ مادرش ام هانى، خواهر على "ع" بود- منهاج البراعه ج 10 ص 302. ] و اين خطبه "182" را ايراد فرمود: در حالى كه امام پيراهنى خشن از پشم پوشيده بود و شمشيرش را با بندى از ليف خرما به گردن آويخته بود و كفشى از ليف خرما در پاى داشت و پيشانيش بر اثر سجده پينه بسته بود، پس از حمد و ثناى الهى و سفارش به تقوى و پرهيزكارى و موعظه و اندرز و تذكر مرگ و يادآورى شاهان و زورمندانى كه در گودالهاى قبر افتادند و سپس يادى از حضرت مهدى، حجت خدا "سلام الله عليه" نمود، آنگاه يادى از يارانش نمود كه مخلصانه در راه خدا گام برداشتند و در جنگ صفين به شهادت رسيدند تا به اينجا رسيد و فرمود:

اين اخوانى الذين ركبوا الطريق و مضوا على الحق، اين عمار و اين ابن التيهان و اين ذو الشهادتين و اين نظراوهم...

: كجايند برادرانم، همانها كه سواره به راه من آمدند و در راه حق گام نهادند؟! كجايند عمار و ابن تيهان و ذوالشهادتين [ منظور از عمار، صحابى معروف، عمار ياسر است، كه ريش خود را در راه خدمت به اسلام سفيد كرد و همواره در راه پيامبر و على "عليهماالسلام" گام برمى داشت و سرانجام در جنگ صفين در سن 94 سالگى به شهادت رسيد "اسد الغابه ج 4 ص 47" و منظور از ابن تيهان، ابوالهيثم، مالك بن تيهان است و از سرداران لشكر اسلام در جنگهاى بدر و احد و جنگهاى ديگر اسلام، بود و در جنگ صفين در ركاب على "ع" به شهادت رسيد. و منظور از ذوالشهادتين خريمه بن ثابت است، كه از سرداران اسلام در زمان پيامبر "ص" بود و پيامبر "ص" گواهى او را به جاى دو نفر در موردى قبول كرد، از اين رو او را ذوالشهادتين "صاحب دو گواهى" مى خواندند، او نيز در جنگ صفين، پس از شهادت عمار، به ميدان رفت و همچنان با دشمن جنگيد تا به شهادت رسيد. ] و امثال آنها كه براى جانبازى پيمان بستند و سرهاى آنها را براى ستمگران بردند؟.

سپس دست به محاسن شريفش زد و مدت طولانى گريه كرد و آنگاه فرمود:

آه! بر برادرانم، همانها كه همواره قرآن مى خواندند و به دستوراتش عمل مى كردند و آن را بپا مى داشتند، سنتها را زنده كرده و بدعتها را نابود ساختند و دعوت به جهاد را مى پذيرفتند و به رهبر خود اطمينان داشتند و در خط او بودند.

سپس با صداى بلند فرياد زد:

الجهاد الجهاد عبادالله، الا و انى معسكر فى يومى هذا، فمن اراد الرواح الى الله فليخرج

: بندگان خدا، جهاد! جهاد!... همگان بدانيد كه من امروز لشكر به سوى جبهه، حركت مى دهم، هر آن كس كه هواى كوچ به سوى خدا را دارد، از خانه بيرون آيد و با ما حركت كند.

نوف مى گويد: حسين "فرزندش" را پرچمدار ده هزار نفر و قيس بن سعد را پرچمدار ده هزار نفر ديگر و ابوايوب انصارى را پرچمدار ده هزار نفر ديگر كرد و براى ديگران نيز پرچمدارى تعيين نمود و تصميم داشت، "با اين گردانها" به جبهه ى صفين براى جنگ با سپاه معاويه برگردد.

هنوز جمعه نگذشته بود كه ابن ملجم ملعون، به او ضربه زد، لشكر، برگشت فكنا كاغنام فقدت راعيها و تختطفها الذئاب من كل مكان

: و ما همچون گوسفندانى كه چوپان نداشته باشد و گرگها از هر سو، با سرعت، به آنها حمله كنند، پراكنده و سوخته دل شده بوديم. [ نگاه كنيد به خطبه 182 نهج البلاغه. ]
تواضع موسى و برادرش

حضرت موسى "ع" يكى از پيامبران اولوالعزم بود. برادرش هارون از پيامبران پيرو رسالت موسى "ص" بود، در زمان آنها در سرزمين مصر، طاغوت بزرگى با عنوان فرعون حكومت مى كرد و مردم را به بت پرستى و شرك دعوت مى نمود و داراى كاخها و باغها و زر و زيور و تشكيلات عريض و طويل بود. امام على "ع" مى فرمايد:

موسى بن عمران همراه برادرش "براى دعوت فرعون به توحيد" بر فرعون وارد شدند ، در حالى كه لباسهاى پشمين پوشيده بودند و در دستشان عصائى بود، با فرعون گفتگو كردند و با او شرط نمودند اگر تسليم فرمان خدا شود و قبول آئين حق نمايد، حكومت و عزت و شوكتش دوام داشته و باقى خواهد ماند.

اما فرعون "كه غرق در غرور و تكبر و زرق و برق دنيا بود، آنها را كوچك شمرد" گفت: آيا از اين دو نفر، شگفت زده نمى شويد كه با من شرط مى كنند كه بقاء و دوام سلطنتم به قبول درخواست آنها بستگى دارد؟! در حالى كه فقر و تهيدستى از سر و صورتشان مى بارد "اگر راست مى گويند" چرا دارائى و دستبندهاى طلا به آنها داده نشده است؟ اين سخن را فرعون بدين علت گفت كه: طلا و انباشتن آن را سعادت و نشانه ى بزرگى مى دانست و پوشيدن لباس ساده و زبر و پشمى را كوچك مى پنداشت اگر خدا مى خواست، همه گونه امكانات را در اختيار پيامبرانش مى گذاشت، ولى در اين صورت، امتحان و آزمايش و سپس پاداش و جزاء از بين مى رفت. [ نگاه كنيد به نهج البلاغه خطبه 192 "خطبه قاصعه"- نهج البلاغه صبحى صالح ص 291. ]

همين مطلب با تعبير ديگر در قرآن "سوره زخرف آيه 50 تا 54" آمده است كه در آيه 54 مى خوانيم:

فاستخف قومه: فرعون قوم خود را سبك شمرد و تحقير كرد.

بعضى از مورخين نوشته اند: تشكيلات فرعون به قدرى وسيع و تشريفاتى بود كه موسى و هارون "ع" دو سال به قصر او رفت و آمد مى كردند، ولى دربانان اصلا به آنها اعتنا نمى نمودند و تعجب مى كردند كه اين دو نفر با اين وضع ساده، چگونه مى خواهند خدمت اعليحضرت فرعون برسند؟! و كسى جرات نداشت، جريان آنها را به فرعون گزارش دهد، تا روزى دلقكى آمد و طبق دستور قبلى بنا بود او براى خوشمزگى نزد فرعون برود و به طور اتفاقى دلقك موسى "ع" را ديد و سخنى از او شنيد و به عنوان خنداندن آن سخن را براى فرعون نقل كرد كه: مردى كنار در كاخ آمده و سخن بزرگ و عجيبى مى گويد و معتقد است، كه معبودى غير از تو، وجود دارد.

فرعون فرمان داد، به او اجازه دهيد وارد شود، اجازه دادند، موسى "ع" همراه برادرش هارون نزد فرعون آمد.

فرعون نگاهى به موسى كرد و گفت: تو كيستى؟.

موسى فرمود: من فرستاده ى پروردگار جهانيان هستم.

فرعون به موسى خيره شد و او را شناخت و گفت: تو مدتها نزد ما بودى و كارهاى تو را ديده ام كه به آئين ما كافر شدى و از افراد خطاكار و گمراه مى باشى و... "چنانكه اين مطلب در آيه 16 تا 22 سوره شعراء آمده است". [ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 13 ص 154- منهاج البراعه ج 11 ص 320. ]
كشته شدن پايه گذار فرقه خوارج

حرقوص بن زهير مشهور به ذوالثديه صاحب دو پستان پايه گذار مقدس نماهاى خوارج نهروان و رئيس آنها بود و او را مخدج نيز مى خواندند.

در مورد سابقه ى او نقل مى كنند: در جنگ حنين "كه در سال هشتم هجرت بين سپاه اسلام و لشكر كفر در طائف واقع شد" مسلمانان پيروز شدند و غنائم بى شمارى به دست مسلمين افتاد پيامبر "ص" مشغول تقسيم غنائم بين مسلمانان بود، ناگاه همين حرقوص "كه از قبيله بنى تميم بود و او را ذوالخويصره نيز مى گفتند" نزد رسول خدا "ص" آمد و با كمال گستاخى گفت: اى رسول خدا، عدالت را رعايت كن.

رسول خدا "ص" به او فرمود: واى بر تو اگر من، عدالت را رعايت نكنم، چه كسى آن را رعايت خواهد كرد؟!.

عمر بن خطاب از رسول خدا "ص" خواست كه اجازه بدهد تا او را بكشد.

رسول خدا "ص" فرمود: او را به حال خود بگذار، او اصحابى دارد، كه اگر نماز و روزه ى آنها را بنگريد، نماز و روزه خودتان را كوچك مى شمريد. آنها همواره قرآن مى خوانند، ولى قرآن از مرز گلوگاهشان بيرون نمى رود، از اسلام آنچنان خارج مى گردند كه تير از كمان خارج مى شود و پوچ و توخالى هستند مرد سياه چهره اى كه بالاى يكى از بازوانش، گوشت اضافى مانند پستان زن قرار دارد كه اگر آن را حركت دهى به جلو و عقب حركت مى كند، به سوى اصحابش مى آيد و آنها را از امت اسلامى جدا مى سازد. [ اعلام الورى ص 127 و 128. ]

امام اميرمومنان على "ع" اين شخص را كه ايدئولوگ خوارج بود [ مانند ميشل عفلق كه امروز ايده ئولوك حزب بعث عراق است. ] در جنگ نهروان كشت و در فرازى از خطبه ى قاصعه مى فرمايد:

و اما شيطان الردهه فقد كفيته بصعقه سمعت لها وجبه قلبه و رجه صدره: اما شيطان ردهه "ذو الثديه" را با صاعقه اى كه قلبش را به طپش درآورد و سينه اش را بلرزاند، سر به نيست كردم [ نگاه كنيد به خطبه 192 نهج البلاغه. ]

امام على "ع" در اين عبارت از او به عنوان شيطان ردهه ياد كرد، زيرا او همچون شيطان، مردم را از راه حق گمراه مى كرد و كلمه ردهه به معنى گودالى است كه در آن آب جمع مى شود، نظر به اينكه اين شخص در جنگ نهروان به گودالى افتاده بود و كشته شده بود، از اين رو على "ع" او را به آن گودال نسبت داد.

و منظور از صعقه، صاعقه و صداى غرا و نعره ى پلنگ افكن على "ع" بود كه آن چنان بر ذوالثديه رعب و وحشت افكند كه شتابزده فرار كرد و بى آنكه اسلحه اى به او بخورد، به حفره افتاد و مرد. [ اقتباس از شرح نهج خوئى ج 12 ص 25. ]

در جريان كشته شدنش نقل شده: سپاه على "ع" به جنگ خوارج نهروان رفت و با آنها جنگيد و همه ى آنها- جز 9 نفر فرارى- كشته شدند، بعد از جنگ، على "ع" فرمود:

در ميان كشته شدگان خوارج عبور كنيد ببينيد كه مخدج ذوالثديه كشته شده است يا نه؟

عده اى رفتند هر چه در ميان كشته ها به جستجو پرداختند او را نيافتند و جريان را به على "ع" گزارش دادند. آن حضرت خود به ميان كشته شدگان آمد و در يكجا كه پيكرهاى آنها انباشته شده بود، آنها را كنار زد و در ميان آنها جسد ناپاك ذوالثديه را يافت و فرمود: الله اكبر، من هرگز نسبت دروغ به محمد "ص" نداده ام "چرا كه پيامبر "ص" خبر داده بود كه على "ع" ذوالثديه را مى كشد" سپس على "ع" به كنار آمد و سجده ى شكر بجا آورد،

آنگاه سوار بر مركب شد و از ميان كشته هاى دشمن گذشت و فرمود: لقد صرعكم من غركم: آنكس كه شما را مغرور ساخت، اين چنين شما را به خاك هلاكت افكند از آن حضرت سوال شد: چه كسى آنها را مغرور كرد؟

فرمود: شيطان و هوسهاى زشت. [ تتمه المنتهى ص 21. ]
سيماى على در ايام طفوليت

امام على "ع" در فرازى از خطبه قاصعه "طولانى ترين خطبه نهج البلاغه" مى فرمايد: من در دوران نوجوانى، بزرگان و دلاوران عرب را به خاك افكندم و شاخه هاى بلند دو قبيله ربيعه و مضر را درهم شكستم، شما به خوبى پيوند نسبى و سببى و مكتبى مرا با پيامبر "ص" مى دانيد، پيامبر "ص" مرا در دامن خود پروريد، من كودك بودم، پيامبر "ص" مرا چون فرزند خود در آغوش گرمش مى فشرد و در استراحتگاه مخصوص خود جاى مى داد، آن چنان به او نزديك بودم كه بوى پاكيزه او را استشمام مى كردم، او غذا را مى جويد و به دهانم مى گذارد، هرگز نيافت كه من دروغى بگويم و در كردار من اشتباهى رخ دهد.

در همان وقت كه پيامبر "ص" را از شير باز گرفتند، خداوند بزرگترين فرشته از فرشتگان خود را مامور نمود تا پيامبر "ص" را شب و روز به راههاى بزرگوارى و درستى و اخلاق نيك راهنمائى كند. [ اين مطلب، پاسخ به اين سوال را مى دهد: كه پيامبر اسلام "ص" قبل از بعثت، پيرو چه دينى بوده است؟، طبق اين سخن على "ع" فرشته بزرگى "كه طبق بعضى از روايات، بزرگتر از جبرئيل بوده" احكام الهى را به او ابلاغ مى كرد و او را حفظ مى نمود، چنانكه شيخ طوسى "متوفى 460 ه" سرآمد فقهاى شيعه در كتاب خود عده الوصول همين عقيده را داشت. ]

من همچون بچه شترى تازه زا كه پيوسته به دنبال مادرش مى باشد، به دنبال او مى رفتم. او هر روز نكته هاى تازه از اخلاق را براى من آشكار مى ساخت و مرا فرمان مى داد كه در خط او حركت كنم.

آن حضرت مدتى از سال در كوه حرا به سر مى برد و كسى جز من او را نمى ديد و در آن روز غير از خانه ى رسول خدا "ص" خانه ديگرى كه اسلام در آن راه يافته باشد، نبود. و اسلام تنها در خانه پيامبر "ص" بود. خديجه نفر دوم بود و سومين مسلمان نيز من بودم. ما اسلام را پذيرفته بوديم، من نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى خوش و دل انگيز نبوت را احساس مى كردم. من هنگام نزول وحى بر پيامبر "ص" صداى فغان شيطان را شنيدم، از آن حضرت پرسيدم: اين ناله ى چيست؟!

فرمود: اين شيطان است كه از "پاداش" عبادتش مايوس گشته "يا از اينكه مورد پرستش واقع شود" نااميد گشته و لذا ناله مى كند و به من فرمود:

انك تسمع ما اسمع و ترى ما ارى، الا انك لست بنبى ولكنك لوزير و انك لعلى خير: اى على! تو آنچه را كه من مى شنوم مى شنوى و آنچه را مى بينم، مى بينى، جز اينكه تو پيامبر نيستى، ولى وزير من هستى و بر جاده ى خير و سعادت قرار دارى. [ نگاه كنيد به خطبه 192 نهج البلاغه خطبه قاصعه "نهج البلاغه صبحى صالح ص 301". ]

بجاست كه يك نمونه تاريخى از حمايت على "ع" از پيامبر "ص" در دوران نوجوانى را كه نشانگر تعهد و شهامت على "ع" است، در اينجا نقل كنيم:

قبلا بايد توجه داشت، كه على "ع" در حالى قبول اسلام در آغاز بعثت پيامبر كرد، كه حدود ده سال داشت. يكى از القاب على "ع" قضم است، هشام از امام صادق "ع" پرسيد: چرا به على "ع" اين لقب را دادند؟ آن حضرت در پاسخ فرمود:

در آغاز بعثت، مشركان به كودكان گفته بودند كه به طرف پيامبر "ص" سنگ بيندازند و آن حضرت هرگاه از خانه بيرون مى آمد، كودكان به طرف او سنگ و خاك مى ريختند، پيامبر "ص" اين جريان را به على "ع" "كه آن وقت نوجوان بود" گفت.

على "ع" عرض كرد: پدر و مادرم به فدايت، هرگاه از خانه بيرون آمدى، مرا نيز خبر كن كه همراه تو بيرون آيم. تا اينكه روز بعد پيامبر "ص" همراه على "ع" از خانه بيرون آمدند، كودكان مانند عادت هر روزه به سوى پيامبر "ص" سنگپرانى كردند.

در اين وقت على "ع" به آنها حمله كرد و آنها را مى گرفت و به صورت و بينى و گوش آنها مى زد، كودكان با صداى گريه نزد پدران خود رفتند و گريه كنان مى گفتند: قضمنا على قضمنا على: على ما را كوبيد على ما را زد از اين رو، پس از اين واقعه به آن حضرت قضم "بر وزن چدن" گفتند. [ بحار ط جديد ج 20 ص 67- قضم در لغت به معنى كسى است كه در اطراف دندانهايش غذا مى خورد و اين كلمه به معنى درهم كوبى است. ]
لجاجت سردمداران شرك و صلابت على

در آغاز بعثت گروهى از سران قريش و سردمداران شرك، به حضور پيامبر "ص" آمدند و گفتند: اى محمد "ص" تو ادعاى بزرگى كرده اى كه هيچكدام از پدران و خاندانت هرگز چنين ادعائى نكرده اند، "پيامبرى". ما از تو يك معجزه مى خواهيم، اگر آن را انجام دهى، خواهيم دانست كه تو پيامبر به حق هستى و در ادعاى خود صادق مى باشى وگرنه بر ما روشن مى شود كه جادوگر و دروغگو هستى!

پيامبر "ص" پرسيد: خواسته ى شما "كه بايد از روى اعجاز انجام شود" چيست؟

گفتند: اين درخت را "اشاره به درخت كهن و تنومندى كه در چند قدمى آنها بود" صدا بزنى كه از ريشه برآمده و جلو آيد و پيش رويت بايستد

پيامبر "ص" فرمود: خداوند بر همه چيز توانا است، اگر خداوند اين خواسته ى شما را انجام دهد، آيا ايمان مى آوريد؟

گفتند: آرى.

فرمود: به زودى آنچه را خواستيد به شما نشان مى دهم، ولى مى دانم كه شما به سوى سعادت باز نمى گرديد و در ميان شما كسى قرار دارد كه در درون چاه "بدر بعد از جنگ بدر" انداخته خواهد شد و نيز كسى هست كه جنگ احزاب را به راه مى اندازد.

آنگاه صدا زد: اى درخت!، اگر به خدا و روز جزا ايمان دارى و مى دانى كه من پيامبر خدا هستم با ريشه از زمين بيرون بيا و در نزد من آى و به اذن خداوند ، پيش رويم بايست.

امام على "ع" مى فرمايد: سوگند به خداوندى كه پيامبر "ص" را به حق مبعوث كرد، درخت با ريشه هايش، از زمين كنده شد و جلو آمد و به شدت صدا مى كرد و مانند پرندگان هنگام بال زدن از بهم خوردن شاخه هايش، صدائى بلند شنيده مى شد تا اينكه پيش آمد و در جلو رسول خدا "ص" ايستاد و شاخه هايش همانند بالهاى پرندگان به هم خورد. بعضى از شاخه هايش را روى پيامبر "ص" افكند و من در طرف راست آن حضرت بودم.

سران قريش وقتى اين وضع را ديدند، از روى تكبر و غرور گفتند: به درخت فرمان بده، نصفش به جلو آيد و نصف ديگرش در جاى خود، باقى بماند، پيامبر "ص" همين دستور را داد، نصف آن درخت با وضعى عجيب و صدائى بلند آنچنان نزديك شد كه نزديك بود به آن حضرت بپيچد. سران شرك باز از روى كبر و غرور گفتند: دستور بده كه اين نصف درخت، به جاى خود باز گردد و به نصف ديگر بپيوندد! پيامبر "ص" همين دستور را فرمود و درخت به صورت اول درآمد.

على "ع" مى فرمايد: من گفتم: لا اله الا الله، اى پيامبر! من نخستين كسى هستم كه به پيامبرى تو ايمان دارم و نخستين فردى هستم كه اقرار مى كنم اين درخت به فرمان خدا، براى تصديق نبوت و بزرگداشت دعوتت، آنچه را خواستى، انجام داد.

اما سران شرك و قريش "عنود" همه گفتند: محمد- ص- ساحر و دروغگو است، كه سحرى عجيب دارد و در سحر خود داراى مهارت عظيم است و گفتند: آيا پيامبر بودن محمد "ص" را جز امثال اين "اشاره به من" تصديق مى كند؟!.

اما من از كسانى هستم كه از سرزنش سرزنشگران نمى هراسند، سيمايشان سيماى صديقين است و گفتارشان گفتار نيكان مى باشد، زنده دار شب و روشنى بخش روزند. رهرو خط قرآن و احيا كننده ى سنتهاى خدا و رسولش مى باشند. از تكبر و غرور و فساد و خيانت دور مى باشند. دلهايشان در بهشت و پيكرهايشان در انجام مسئوليت و وظيفه الهى است. [ نگاه كنيد به قسمت آخر خطبه قاصعه "خطبه 192 نهج البلاغه". ] اين بود قصه ى دلاورمرد تاريخ، امير سخن و بيان، ايمان و صلابت، يعنى على "ع" آنكه چهره اى به طراوت گل و شمشيرى به صلابت پولاد آسيب ناپذير و قلبى به پاكى آب زلال داشت و در راه عقيده ى راستين، چون كوهى استوار و پابرجا بود.

چاپ این نسخه درجه: 1.00   چند مرتبه به این پست امتیاز داده اند: 1 مرتبه

نظرات

تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
 
 

 
 طراحی سايت توسط شهر الکترونیک کرمان  پشتیبان رسمی سیستم مدیریتی سایت ساز دریا طراحی شده است.