سيستم مديريت محتواي ياس/دفتر امام جمعه بخش چترود  

مطالب

خانه مشهور لیست اضافه

امشب که چهر آسمان دارد صفای دیگری

ارسال شده توسط: مدیربازدید شده: 3139 مرتبه
دسته: مناسبتهاتاریخ: 1388.08.18
 

بسم الله الرحمن الرحیم

ابیاتی در مورد علی ابن ابیطالب (علیه السلام)

امشب که چهر آسمان دارد صفای دیگری
آورده با خود قرص مه الحق نکوتر منظری
تنها مه را آمده رُخسار روح افزون تری
این تابناکی امشب است بر عارض هر اختری
باز است برروی جهان از مبدأ رحمت دری
ذوقی بود بر هر دلی شرقی بود در هر سری
اندر هوا آمیخته مُشکی عبیری عنبری
خیزد سرور از هر جهت ریزد نشاط از هر طرف
***********
رخش مسّرب زیرران در حین چالاکی بود
تیغ طرب برجان غم در حال سفاکی بود
امشب مکن یاور کسی از روز خود شاکی بود
از حالت دیگر کسان احوال من حاکی بود



هر جا شوی ، هرجا روی حرف طربناکی بود
گرگوش جانت را رهی در سیر افلاکی بود
دانی که عیش آنجا فزون از عالم خاکی بود
کاندر نشاط استاده اند خیل ملائک صف به صف
**********
در تن نمی گنجد روان از عشرت و شادی دمی
گوئی نهانی دلبری معجزلبی عیسی دمی
از نور دانی می دمد در قالب هر آدمی
از لعل دلکش می نهد بر زخم دلها مرهمی
یا غیر از این عالم خدا کرده است خلقت عالمی
پر وسعتی پر نعمتی باغی بهشت خرمّی
کانجا نیا بی مطلقاً افسر ده ای رنجی غمی
یا ناله ای یا حسرتی یا آه و آوخ یا اَسَف
**********
بر گرد مه ریزش کنان ابری تفرّ ج خیز بین
عقدی زمرواریدتر بر گردنش آویز بین
یا گوی دست افشار را اندر کف پرویز بین




چون بارگاه خسروی او را عبیر آمیز بین
بوی بهارستان او در باغ عنبر بیز بین
رفتار شیرین سیر او چون سرعت شبدیز بین
از مستی و وجد و خوشی جامش زمی لبریز بین
ارواح را یک جرعه اش نجشیده مستی و شعف
**********
من خود ندانم کیستم هوشیار یا دیوانه ام
در مسجد یا صومعه در باغ یا در خانه ام
فردوس اعلا مسکنم قصری بود ویرانه ام
خورشید از هر روزنی تابیده در کاشانه ام
من کز گدایی کمترم بر مسند شاها نه ام
با دلیری هم صحبتم کو شمع و من پروانه ام
با زلف و خالش می کشد نزدیک دام و دانه ام
هر دم برد از یک نگه غفلم زسر هوشم زکف
**********
گاهی خیالات درون سیر جها غم می دهد
گه هاتفی بر جان ندا از آسمانم می دهد
از صبح فردا قصه ها تعلیم جانم می دهد



گه پیر روشن طلعتی خود را نشانم می دهد
که طبع سحر آسای من سحر بیانم می دهد
شعری چو آب زندگی اندر کسانم می دهد
گه این تر نهادی خوش دل بر زبانم می دهد
شد عید مولود علی شیر خدا شاه نجف
**********
فردا زمین غوغا شود تا آسمان هفتمین
زیرا که از اوج فلک خیل ملک آید زمین
بردست هریک دسته گل منشور سبز اندر یمین
آن دسته گلها چیده اند از باغ رب العالمین
منشور سبز آورده اند آنجا برای مسلمین
بروی ورق بنوشته است با خط روشن این چنین
بُشری که آمد در وجود مولا امیرالمومنین
میر عرب فخر عجم معجز نمای لو کشف
**********
چون صبح فردا آفتاب از کوه بطحا سر زدی
روح الامین بی اختیار الله اکبر برزدی
اول حضار کعبه را پیراهن دیگر زدی



وانگه درون خانه را آئین زیباتر زدی
لوحی به شکل یا علی بر بام و بر سر زدی
نقشی به شکل جای پا بر دوش پیغمبر زدی
بر کافران چشمک زدی لبخند بر خیبر زدی
یعنی رسید آنکس کز او نسل عدوگردر تلف
**********
بانوی آفاق آن که داشت پوشیده از تقوا جسد
دور از جناب عفتش چشم بدو دست حسد
تبّت یدا اعداش را بسته یه حبلُ من مِسَد
دارد زقرب منزلت بیش از همه زنها رسد
آن سان که در تعریف او دست تغفل نا رسد
چون آفتاب آن شیر زن افتاده در برج اسد
هم شیر حق را حامله هم نام او بنت اسد
دُرولایت را نبد شایسته غیر از این صدف
**********
روزی که با عجز و نیاز بر طرف مسجد زد قدم
دریافت در خود حضرتش از درد زائیدن اَلم
میجُست از فرط حیا خلوتسرای محترم



بر بارگاه کبریا برداشت دستی لاجرم
چون لایق شانس نبُد زایشگمی غیر از حرم
آمد ندای اُدخُلی او را زحیّ ذوالکرم
یعنی تو غیر از مریمی باز آو چون مریم مَرَم
چون خاصۀ فرزند تُست رُکن و مقام و مُزدِ کُف
**********
چون دید صاحب خانه را از میهمان اکراه نه
شد با اجازت اندرون جائی که کسی را راه نه
از طرز تشریفات او غیر از خدا آگاه نه
جز هیبت یزدان کسی در بان آن درگاه نه
حرفی در آن خلوتسرا جز باء بسم الله نه
غیر از عنایات خدا با او کسی همراه نه
جز طفلک تسبیح خوان هم صحبت از دلخواه نه
نازم به این مام و پسر با این همه مَجد و شرف
**********
چون آرمید آن میهمان باب حرم مسدود شد
بر عقل و وهم آدمی ره بسته و مسدود شد
آثار هر نامحرمی هر جا که بود نابود شد



از بس جهان شد پرصدا گوش بشر مفقود شد
پس هرچه را مایل بُدی با امر حق موجود شد
آرام شد اندام او تا ساعت موعود شد
ناگه چراغانی حرم زانوار آن مولود شد
از شرم خورشید منکسَفَ وزبیم مَه شد مُنخَسَف
**********
چون دامن دُخت اسد شد پایتخت کبریا
یعنی همایون مقدمی یا لای آن بگرفت جا
شیرخدا نورخدا دست خدا علم خدا
شاه من میر زمان داماد ختم ا لا انبیا
محبوب گل ماسوا سالار خیل اولیا
افتاد از ارزش قَدَر ایستاد از گردش قضا
تغییر کُلّی آمدی در جسم و روح ماسوا
اوضاع شد وضع دگر از ما وَ قَع تا ما وَقَف
**********
این خانه را باید خدا در اصل معماری کند
آدم بنایش برنهد جبریل هم یاری کند
آید خلیلُ الله در آن یک چند حجازی کند



او را اولواالعزمی دگر منقوشُ و گچکاری کند
اینسان خدا از خانه اش باید پرستاری کند
تا ساعتی از دوستی یک میهمان داری کند
وزمیهمان داری دگر امری قوی جاری کند
پس نقشهای ما سَلَف بُد بهر این زیبا خَلَف
**********
زان صبح روشن تا کنون از کعبه نور آید برون
نی نی که این تابندگی تا نفح صور آید برون
تا روز حشر از شوق او حور از قصور آید برون
و آن بوی مشکین تا ابد از زلف حور آید برون
شاید زعشقش مرده هم مست از قبور آید برون
با نعره های یاعلی از قعر گور آید برون
خصم لئیم خیره سر آن روز کور آید برون
از خشم هم چون اُشتران اندر دهان آورده کف
**********
آرامگاهش آن زمان چون دوش و آغوش آمدی
هردم شعاعش از جبین یا از بنا گوش آمدی
مادر زنورانیتش مبهوت و خاموش آمدی



دیدی چو چشم مست او بس محو و مدهوش آمدی
گرغیر از مادر بُدی یکباره بیهوش آمدی
گه با هزاران مشش آنگاه بر دوش آمدی
سنگین شدی دوش و برش از بیم در جوش آمدی
زیرا که دیدی کرده جا عرش خدایش بر کتَف
**********
دُرّ عفیف پاکدل ماه زمین مهد زمان
مام علی بنت اسد روح روان جان جهان
در مُنتهای عافیت در سایۀ اَمن و اَمان
اندرحرم شد میهمان بنهاد آن بارگران
در سایۀ الطاف حق محفوظ بی خوف و زیان
زان بعد بیرون شد چومه میرفت شکرش بر زبان
شاه ولایت در کَقَش چون ماه بر سرو و روان
حور از جلو غلمان زپی میریخت گل میکوفت دَف
**********
میرفت و می آمد درود از بام و کوی و برزنش
خورشید میگستی خجل پیش جبین و روشنش
خوبان جنت بنده سان جمعند در پیرا منش



این یک گرفته معجرش و آن یک کشیده دامنش
گوید یکی با دیگری بگذار یکدم یا منش
تا همتی خواهم مگر از پنجۀ شیر افکنش
یا تاری از قنداقه اش یا پودی از پیراهنش
با خود برم سوی جنان جای هدایا و تُحَف
*********

چشم زمین و آسمان چون بر جمالش واشدی
گوئی تن بیجان بُدی کز دیدنش احیا شدی
بر احترامش ممکنات نا گه زجا بر پا شدی
اندر زمین شورش شدی و اندر سما غوغا شدی
ابلیس و دیو و اهرمن ترسان شدی رسوا شدی
بعد از هزاران قرنها راز نهان افشا شدی
باب تجلی باز شد پوشیده ها پیدا شدی
بهر تماشا زآسمان سرها بر آمد از غُرفَ
**********
بر صیت شاهنشاهیش زآن روز خلق آگاه شد
کز باب کعبه مادرش با او روان در راه شد



هر خشک و تر اندر ادب در راه شاهنشاه شد
کوه اربدی در راه او کوچک چو پَرّ کاه شد
هر یوسفی دیدش عیان پنهان به قعر شاه شد
خورشید رویش آینه پیش مخدار ماه شد
با این جلای و منزلت وارد به منزلگاه شد
افتاد اهل خانه را دل در طرب جان در شعف
*********
چون دید رخسارش پدر رخشنده شد چون قرص خُور
گفتا به یُمن مقدش کردند قربانی شتر
کردی نثار موی او هم سیم و زرهم لعل و دُر
در ماندگان را داد بس اسباب عیش و خواب و خور
القصه عالم یکسره گردید زین آوازه پُر
تیغ عرب زآن روز شد کوه افکن و الماس بُر
شد تلخ از او عیش عدو حق است او الحق مُر
کافر زبیمش سر برد تا صبح محشر در تخف
**********
افتاد چون چشم نبی بر روی او بر موی او
اندر فروغ آمد رُخش آورد دستی سوی او



میگشت بازویش قوی میدید چون بازوی او
میداد دلجوئی بخود از نرگس دلجوی او
جُنبید شمشیرش زجا میدید چون ابروی او
گفتی که ایامی دگر بوده است در پهلوی او
کامروز بعد از مدتی دیده است ماه روی او
بوسید و بوئیدش بسی بر یاد عهد ما سَلَف
***********
طفلی که کوچک بهر او میدان آفاق آمدی
جولا نگه جان و تنش گه مهد و قنداق آمدی
بدرید اگر قنداقه را بر طاقتش طاق آمدی
کز بهر درگاه خدا آن دست مشتاق آمدی
در خود فرو رفتی دمی در سیر اعماق آمدی
وز طلعت خود حیرتش در ضُع و اخلاق آمدی
هر چند خود هم نکته را امضاء و مصداق آمدی
بگشود در طفلی زبان با خود به نُطقِ من عَرَف
**********
چون در مناجات و دعا روز الست اینکاره شد
امروز از قنداقه هم دستش بردن یکباره شد



در قوت سر پنجه اش قنداق محکم پاره شد
نی مادرش ید آسمان این دست را نظاره شد
ایندست آن باشد کز او چون موم سنگ خاره شد
خیبر از او در لرزه شد مرحب از او بیچاره شد
بر کوه دشتش گر زدی جاری از او بیچاره شد
برداشتی از جا زمین بستی به چهر خود کِلَف
**********
ای در عبودیت دلت آینۀ ذات آمده
اسرار موجودات را آن سینه مرآت آمده
قرآن یو صفت هر کجا امثال و آیات آمده
تشبیه جسم و جان تو مصباح و مشکوة آمده
جود و سخایت در مثل ارض و سماوات آمده
حُبِ تو بر هر مُجرمی جیران ماقات آمده
در ذاتت ای انسان کل عقل بشر مات آمده
از خلقت آدم توئی ایزد تعالی را هدف
**********
سلطان قدر و قدرتت گر بارگه بیرون زند
صدها قفا از معدلت بر گردن گردون زند



گر آتش قهرت شرر بر کوه و برهامون زند
جیحون همه دُودی شود آتش سر از سیحون زند
ورنیمه شب اردوی تو بر آسمان شبخوان زند
سیمرغ چرخ از واهمه تا صبح پر در خون زند
کس با چنین شاهنشاهی کُوس عدالت چون زند
جز آنکه نشاسد زهم گاهی الف را از علف
**********
ای آنکه با مهرت شود خار مغیلان رَشک گل
در بحر و بَرّ از آسمان معمار حکمت بسته پل
عفریت ظلم و جور را عدلت بغل بسته به غل
انا هَدَینا و السبیل از تُست مَقصدنی سبُل
منظور از انزال کتب مقصود از ارسال رُسُل
خواهم قدم برتر نهم درو صفت ای انسان کل
سّد است عقل نارسا در رَه بقول لا تَقُل
لیکن مرا عشقت کند گویا به گفت لا تَخَف
*********
آری شها قرآن توئی منطق توئی معنا توئی
عالی توئی والی توئی مولا توئی والاتوئی
امروز را مالک توئی مختار در فردا توئی


در لافتا اِلا علی هم لا و هم اِلا توئی
دانش توئی بینش توئی بینا توئی دانا توئی
عارف توئی عالم توئی پنهان توئی پیدا توئی
فرمانده مطلق توئی بالای هر بالا توئی
ای انبیا روز جزا در سایۀ تو مُعتِکَف
**********
جائی که قرآن خدا نازل شده در شأن تو
من کیستم تا بشمرم اوصاف بی پایان تو
گاهی که از شرمندگی گردم مدیحت خوان تو
بخشی توام نُطق بیان این نیست هست احسان تو
جز این نباشد دعویم شاها بحق جان تو
من روسیاهم از گنه بر در گه یزدان تو
ای معنی لا تفنطو دست من و دامان تو
کر سوز عصیان باشدم در دل شرر در سینه تَف
**********
من خود ندارم مایه ای لطف تو هست انشاد من
مداح ذاتت بوده اند آیاء من احداد من
نبود سوای مدحتت اذکار من او را د من



هر نکته غیر از یاد تو خواهم رود از یاد من
چون نیست غیر از توشها کس قادر امداد من
خواهم که مداحت شوند اولاد من احفاد من
امیدوارم کز کرم شاها بگیری داد من
ز آنان که از پستی تمیز ندهند گوهر از خَزَف
***********
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از برم
شمع و انازم که می گرید به بالینم هنوز
آرزو مُرد جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
15/6/1388 به رشته تحریر در آمد.


چاپ این نسخه درجه: 0.00   چند مرتبه به این پست امتیاز داده اند: 0 مرتبه

نظرات

تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
 
 

 
 طراحی سايت توسط شهر الکترونیک کرمان  پشتیبان رسمی سیستم مدیریتی سایت ساز دریا طراحی شده است.