سيستم مديريت محتواي ياس/دفتر امام جمعه بخش چترود  

خنده های حکیمانه

خانه اضافه
زنگ طنز و لطیفه
خنده بازار

 حكایت بهلول

حكایت بهلول:

1- بهلول و دوست خود:

شخصي كه سابقه دوستي با بهلول داشت روزي مقداري گندم به آسياب برد،چون آرد نمود بر الاغ خود نمود و چون نزديك منزل بهلول رسيد اتفاقا" خرش لنگ شد و به زمين افتاد آن شخص با سابقه دوستي كه با بهلول داشت بهلول را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل به رساند.چون بهلول قبلا" قسم خورده بود كه الاغش را به كسي ندهد به آن مرد گفت:
الاغ من نيست . اتفاقا" صداي الاغ بلند شد و بناي عر عر كردن را گذارد. آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و مي گويي نيست. بهلول گفت عجب دوست احمقي هستي تو ، پنجاه سال با من رفيقي ، حرف مرا باور نداري ولي حرف الاغ را باور مي نمايي؟

2- بهلول و مستخدم:

آورده اند كه يكي از مستخدمين خليفه هارون الرشيد ماست خورده و قدري ماست در ريشش ريخته بود بهلول از او سوال نمود چه خورده، مستخدم براي تمسخر گفت:كبوتر خورده ام بهلول جواب داد قبل از آن كه به گويي من دانسته بودم . مستخدم پرسيد از كجا مي دانستي؟ بهلول گفت چون فضله اي بر ريشت نمودار است.

3- بهلول و مرد شياد :

آورده اند كه بهلول سكه طلايي در دست داشت و با آن بازي مي نمود. شيادي چون شنيده بود كه بهلول ديوانه است جلو آمد و گفت: اگر اين سكه را به من بدهي در عوض ده سكه كه به همين رنگ است به تو مي دهم!بهلول چون سكه هاي او را ديد دانست كه سكه هاي او از مس است و ارزشي ندارد به آن مرد گفت به يك شرط قبول مي نمايم! اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر كني . شياد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود. بهلول به او گفت: خوب الاغ جون چون تو با اين خريت فهميدي سكه در دست من است از طلاست. من نمي فهمم كه سكه هاي تو از مس است. آن مرد شياد چون كلام بهلول را شنيد از نزد او فرار نمود.

4- بهلول و دزد:

گويند روزي بهلول كفش نو پوشيده بود داخل مسجدي شد تا نماز بگذارد در آن محل مردي را ديد كه به كفش هاي او نگاه مي كند فهميد كه طمع به كفش او دارد ناچار با كفش به نماز ايستاد آن دزد گفت با كفش نماز نباشد. بهلول گفت ، اگر نماز نباشد كفش باشد!

5-بهلول و سوداگر:

روزي سوداگري بغدادي از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زياد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداري آهن و پنبه خريد و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهي فروخت و سود فراوان برد. باز روزي به بهلول بر خورد . اين دفعه گفت بهلول ديوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول اين دفعه گفت پياز بخر و هندوانه. سوداگر اين دفعه رفت و سرمايه خود را تمام پياز خريد و هندوانه انبار نمود و پس از مدت كمي تمام پياز و هندوانه هاي او پوسيد و از بين رفت و ضرر فراوان نمود. فوري به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول كه از تو مشورت نموده، گفتي آهن بخر و پنبه ، نفعي برده . ولي دفعه دوم اين چه پيشنهادي بود كردي؟ تمام سرمايه من از بين رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول كه مرا صدا زدي گفتي آقاي شيخ بهلول و چون مرا شخص عاقلي خطاب نمودي من هم از روي عقل به تو دستور دادم . ولي دفعه دوم مرا بهلول ديوانه صدا زدي ، من هم از روي ديوانگي به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درك نمود

6- بهلول و عطيه خليفه:

روزي هارون الرشيد مبلغي به بهلول داد كه آن را در ميان فقرا و نيازمندان تقسيم نمايد بهلول وجه را گرفت و بعد از لحظه اي به خود خليفه رد كرد. هارون از علت آن سوال نمود. بهلول جواب داد كه من هر چه فكر كردم از خود خليفه محتاج تر و فقير تر كسي نيست. اين بود كه من وجه را به خود خليفه رد كردم . چون مي بينم مامورين و گماشتگان تو در دكان ها ايستاده و به ضرب تازيانه ماليات و باج و خراج از مردم مي گيرند و در خزانه تو مي ريزند و از اين جهت ديدم كه احتياج تو از همه بيشتر است لذا وجه را به شما بر گرداندم.

7- بهلول و وزير :

روزي وزير خليفه به تمسخر بهلول را گفت : خليفه تو را حاكم به سك و خروس و خوك نموده است . بهلول جواب داد پس از اين ساعت قدم از فرمان من بيرون منه، كه رعيت مني. همراهان وزير همه به خنده افتادند و وزير از جواب بهلول منفعل و خجل گرديد.

ارسال شده توسط: amin.hamzeh دسته: خنده های حکیمانه تاریخ: 1392.01.30

 کلی بخندیم

فرق عکس و ترمز

سوال: اگر گفتی عکس و ترمز چه فرقی دارند؟

جواب: عکس را اول می ایستند بعد می گیرند، اما ترمز را اول می گیرند، بعد می ایستند.

سیلی به ملا

روزی شخصی در کوچه سیلی به صورت ملا زد ، سپس برگشت و شروع به عذر خواهی نمود که اشتباه کردم و شما را اشتباه گرفتم ملا قانع نشد و گریبان آن شخص را گرفت و به خانه ی قاضی برد .

قاضی حکم کرد که ملا در عوض یک سیلی به صورت شخص بزند.

ملا به این راضی نشد ، پس قاضی حکم کرد که ملا در عوض یک سیلی بزند و آن شخص یک سکه طلا نیز به ملا بدهد. طرف ناچار تسلیم شد و برای آوردن پول از محکمه بیرون رفت.ملا چون مدتی منتظر ماند و آن شخص برنگشت برخاست و سیلی محکمی به صورت قاضی زد و گفت:من خیلی کار دارم هنگامی که پول را آورد شما درمقابل سیلی پول را از او بگیرید .

لقب گذاشتن ملا

یکی از امیران روزی از ملا پرسید در زمان خلفای بنی عباس رسم بود که خلفا و سلاطین لقبی داشتد که به الله ختم می شد مانند موفق بالله و معتصم بالله به نظر شما برای من چه لقبی مناسب است؟

جواب داد بهترین لقب برای شما، نعوذ بالله است .

نهنگ

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ ها بحث مى کرد.

معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد، زيرا با وجود این که پستاندار عظيم الجثه اى است، امّا حلق بسيار کوچکى دارد.

دختر کوچک پرسيد: پس چه طور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟ .....
جاي پارك ( طنز )

يارو داشته دنبال جاي پارك مي گشته اما پيدا نمي كرد!

در همون حال گشتن به خدا ميگه: خدايا !

اگه يه جاي پارك برام پيدا كني من نماز مي خونم ، روزه مي گيرم كه يه دفعه يه جاي پارك مي بينه و به خدا مي گه! خدا جون نمي خواد خودم پيدا كردم

حافیظ
. «به آب روشن مي عارفي طهارت کرد»/ و رفته رفته به اين کار زشت عادت کرد...
2. «برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر»/ ليلي آمد دم در، گفت: بيا! برق آمد!...
3. «داشتم دلقي و صد عيب مرا مي‌پوشيد»/ صد و يک عيب چو شد، دلق من از کار افتاد...
4. «مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش»/ گفت: دنيا شده از مشکل پر، اين هم روش...
5. «در آستين مرقع پياله پنهان کن»/ که چوب و غيره در آن ناگهان فرو نکنند...
6. «اگر آن ترک شيرازي به دست آرد دل ما را»/ به دستش مي‌دهم کاري که بار آخرش باشد...
7. «چه خوش صيد دلم کردي، بنازم چشم مستت را»/ ولي از روي پايم خواهشا بردار دستت را...
8. «خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد»/ بعد از اين آب خرابات چه آبي بشود...
9. «غلام همت آنم که زير چرخ کبود»/ اگرچه له شود اما شکايتي نکند...
10. «صوفيان واستدند از گرو مي همه رخت»/ بنده از شرم شدم پشت درختي پنهان...
11. «جميله‌اي است عروس جهان، ولي مگذار»/ که اين زمان حرکت‌هاي او شود موزون...
12. «پيرهن چاک و غزل‌خوان و صراحي در دست»/ آن‌قدر عربده زد، آبروي ما را برد...
13. «دستي به جام باده و دستي به زلف يار»/ پس من چگونه پيرهنم را عوض کنم؟...
14. «سال‌ها دل طلب جام جم از ما مي‌کرد»/ بي‌خبر بود که ما مشترک کيهانيم!...
15. «دامني گر چاک شد در عالم رندي چه باک»/ رند بايد چيز ديگر را نگهداري کند...
16.«چمن خوش است و هوا دلکش است و مي بي‌غش»/ مرا فقط نگراني ز گشت ارشاد است
ارسال شده توسط: yasser1234 دسته: خنده های حکیمانه تاریخ: 1390.04.30

 کوتاه و زیبا

فرق عکس و ترمز

سوال: اگر گفتی عکس و ترمز چه فرقی دارند؟

جواب: عکس را اول می ایستند بعد می گیرند، اما ترمز را اول می گیرند، بعد می ایستند.

سیلی به ملا

روزی شخصی در کوچه سیلی به صورت ملا زد ، سپس برگشت و شروع به عذر خواهی نمود که اشتباه کردم و شما را اشتباه گرفتم ملا قانع نشد و گریبان آن شخص را گرفت و به خانه ی قاضی برد .

قاضی حکم کرد که ملا در عوض یک سیلی به صورت شخص بزند.

ملا به این راضی نشد ، پس قاضی حکم کرد که ملا در عوض یک سیلی بزند و آن شخص یک سکه طلا نیز به ملا بدهد. طرف ناچار تسلیم شد و برای آوردن پول از محکمه بیرون رفت.ملا چون مدتی منتظر ماند و آن شخص برنگشت برخاست و سیلی محکمی به صورت قاضی زد و گفت:من خیلی کار دارم هنگامی که پول را آورد شما درمقابل سیلی پول را از او بگیرید .

لقب گذاشتن ملا

یکی از امیران روزی از ملا پرسید در زمان خلفای بنی عباس رسم بود که خلفا و سلاطین لقبی داشتد که به الله ختم می شد مانند موفق بالله و معتصم بالله به نظر شما برای من چه لقبی مناسب است؟

جواب داد بهترین لقب برای شما، نعوذ بالله است .

نهنگ

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ ها بحث مى کرد.

معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را ببلعد، زيرا با وجود این که پستاندار عظيم الجثه اى است، امّا حلق بسيار کوچکى دارد.

دختر کوچک پرسيد: پس چه طور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟ .....
جاي پارك ( طنز )

يارو داشته دنبال جاي پارك مي گشته اما پيدا نمي كرد!

در همون حال گشتن به خدا ميگه: خدايا !

اگه يه جاي پارك برام پيدا كني من نماز مي خونم ، روزه مي گيرم كه يه دفعه يه جاي پارك مي بينه و به خدا مي گه! خدا جون نمي خواد خودم پيدا كردم

حافیظ
. «به آب روشن مي عارفي طهارت کرد»/ و رفته رفته به اين کار زشت عادت کرد...
2. «برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر»/ ليلي آمد دم در، گفت: بيا! برق آمد!...
3. «داشتم دلقي و صد عيب مرا مي‌پوشيد»/ صد و يک عيب چو شد، دلق من از کار افتاد...
4. «مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش»/ گفت: دنيا شده از مشکل پر، اين هم روش...
5. «در آستين مرقع پياله پنهان کن»/ که چوب و غيره در آن ناگهان فرو نکنند...
6. «اگر آن ترک شيرازي به دست آرد دل ما را»/ به دستش مي‌دهم کاري که بار آخرش باشد...
7. «چه خوش صيد دلم کردي، بنازم چشم مستت را»/ ولي از روي پايم خواهشا بردار دستت را...
8. «خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد»/ بعد از اين آب خرابات چه آبي بشود...
9. «غلام همت آنم که زير چرخ کبود»/ اگرچه له شود اما شکايتي نکند...
10. «صوفيان واستدند از گرو مي همه رخت»/ بنده از شرم شدم پشت درختي پنهان...
11. «جميله‌اي است عروس جهان، ولي مگذار»/ که اين زمان حرکت‌هاي او شود موزون...
12. «پيرهن چاک و غزل‌خوان و صراحي در دست»/ آن‌قدر عربده زد، آبروي ما را برد...
13. «دستي به جام باده و دستي به زلف يار»/ پس من چگونه پيرهنم را عوض کنم؟...
14. «سال‌ها دل طلب جام جم از ما مي‌کرد»/ بي‌خبر بود که ما مشترک کيهانيم!...
15. «دامني گر چاک شد در عالم رندي چه باک»/ رند بايد چيز ديگر را نگهداري کند...
16.«چمن خوش است و هوا دلکش است و مي بي‌غش»/ مرا فقط نگراني ز گشت ارشاد است..
ارسال شده توسط: yasser1234 دسته: خنده های حکیمانه تاریخ: 1390.04.30

 طنز هایی از عبید زاکانی

كاسه ی عسل

كودكی بود كه در دكان خیاطی، شاگردی می كرد. روزی استادش كاسه ی عسلی به دكان آورده بود. وقتی استاد خواست به دنبال كاری برود، به شاگرد مغازه گفت: «در این كاسه زهر هست. مواظب باش از آن نخوری كه هلاك می شوی.»

گفت:«مرا با این كاسه چه كار است؟!»

وقتی استاد رفت، شاگرد پارچه ای برداشت و به بازار برد. با آن نانی خرید و تمام عسل را با آن نان خورد. استاد برگشت و دنبال آن تكه پارچه می گشت. شاگرد گفت: «مرا مزن تا راست گویم. وقتی من به خواب رفتم، دزدی آمد و پارچه را برد. بعد از آن بیدار شدم، ترسیدم كه تو بیایی و مرا بزنی. پس تمام زهر را خوردم تا راحت شوم. اكنون هنوز زنده ام و سرانجام كار را نمی دانم!»

كاسه ی عسل

كودكی بود كه در دكان خیاطی، شاگردی می كرد. روزی استادش كاسه ی عسلی به دكان آورده بود. وقتی استاد خواست به دنبال كاری برود، به شاگرد مغازه گفت: «در این كاسه زهر هست. مواظب باش از آن نخوری كه هلاك می شوی.»

گفت:«مرا با این كاسه چه كار است؟!»

وقتی استاد رفت، شاگرد پارچه ای برداشت و به بازار برد. با آن نانی خرید و تمام عسل را با آن نان خورد. استاد برگشت و دنبال آن تكه پارچه می گشت. شاگرد گفت: «مرا مزن تا راست گویم. وقتی من به خواب رفتم، دزدی آمد و پارچه را برد. بعد از آن بیدار شدم، ترسیدم كه تو بیایی و مرا بزنی. پس تمام زهر را خوردم تا راحت شوم. اكنون هنوز زنده ام و سرانجام كار را نمی دانم!»



اشتها

روزی در جایی نذری می دادند از فقیری كه از آن حوالی می گذشت پرسید:«اشتها داری؟» گفت:« من در این جهان جز اشتها چیزی ندارم!»

سپر

ساده دلی به جنگ رفته بود. سپر بزركی با خود داشت كه برای محافظت از جان خویش برده بود. چندی نگذشت كه از بالای قلعه سنگی بر سرش زدند وبشكستند. دست لر سر شكسته گذاشت و گفت:«مگر كورید؟... سپر به این بزرگی را نمی بینید و سنگ بر سرم می زنید؟! »

چاه
ساده دلی را پسر در چاه افتاد. سر به درون چاه كرد وگفت:«پسرجان،جایی مرو تا طنابی آورم و تو را نجات دهم!»


گروگان

در خانه جحی را كندندو دزدیدند.او هم رفت و در مسجدی را از جا كند و به خانه برد.گفتند:«چرا چنین كردی و در خانه خدا را كندی؟»

گفت:«خدا خوب می داند كه در خانه مرا چه كسی دزدیده است. هر وقت دزد را به من بسپارد، من هم در خانه اش را پس میدهم!»

جواب پر بركت!

سلطانی در راهی می رفت. پیری ضعیف و از كارافتاده را دید كه خار بر دوش می كشید. رحمش آمد و گفت:«پدرجان، چند دینار زر می خواهی یا خری یا چند گوسفند یا باغی كه به تو دهم تا روزگارت بهتر شود و از این زحمت خلاص شوی؟»

پیر گفت:«زر بده تا در كیسه ام ریزم و بر خر بنشینم و گوسفندان را جلو اندازم و به باغ بروم!»

سلطان را این حاضر جوابی خوش آمد و دستور داد كه هر چه پیرمرد می خواهد به او بدهند.


راه علاج

مرد فقیری پیش طبیب رفت و گفت:«ای طبیب، به دادم برس كه درد امانم را بریده است. از فرق سر تا نوك انگشتان پاهایم درد می كند و گوشهایم نیز وزوز می كنند.»

طبیب نبض مرد را گرفت و زبانش را نگاه كرد. بعد گفت:«علاج تو این است كه هر روز پنج مرغ چاق و چله را بگیری و بریان كنی و با كباب پنج بره نر بیامیزی و با قدری عسل بخوری. قبع از خوردن اینها باید بی معطلی انگشت به حلق خود فرو كنی تا آنچه كه خورده ای بالا بیاوری و بیرون بریزی. ده روز این كار را انجام ده تا بهبود حاصل شود.»

مرد بیمار گفت:«حقا كه عقل طبیبان پارسنگ برمی دارد. اینها كه تو می گویی، اگر كس دیگر خورده و بالا آورده باشد، من آن را از روی زمین جمع كرده و می خورم!»

كلاه

كچلی از حمام بیرون آمد و دید كه كلاهش را دزدیده اند. داد و فریادی راه انداخت و كلاهش را از حمامی خواست. حمامی گفت:« من كلاه تو را ندیده ام و تو چنین چیزی به من نسپرده ای. شاید اصلا كلاهی بر سر نداشته ای.»

كچل گفت:«انصاف بده ای مسلمان! این سر من از آن سرهاست كه بشود بدون كلاه بیرونش آورد؟!»

نصف و تمام

دانشمندی با كشتی سفر می كرد. چون نیمی از راه را طی كردند و به وسط دریا رسیدند، دانشمند به یكی از كارگران كشتی گفت:«تو علم ریاضیات می دانی؟»

گفت:«نه»

دانشمند خندید و گفت:«نصف عمرت بر باد رفت.»

مدتی اندك گذشت و دریا طوفانی شد. كشتی شكست و در آستانه غرق شدن بود. كارگر كشتی به دانشمند گفت:«تو شنا می دانی ؟»

گفت:«نه» كارگر كشتی گفت:«تمام عمرت بر باد رفت!»


كجا می برند؟

جنازه ای را از كوچه ای می بردند. فقیری با پسرش ایستاده بود و تماشا می كرد.پسر از پدر پرسید :«پدرجان، این مرد را به كجا می برند؟» مرد فقیر گفت:«به جایی كه نه خوردنی هست،نه پوشیدنی ،نه هیزم،نه نان،نه زر و سیم و نه بوریا و نه گلیم.»

پسر گفت:«پس او را به خانه ما می برند!»


چشم و دندان

كسی از درد چشم می نالید. همسایه ای به در خانه اش آمد و گفت:«تو را چه می شود؟ دردت را بگو تا شاید آن را علاجی كنیم.»

مرد بیمار گفت:«چشمم چنان درد می كند كه به مرگ خود راضی شده ام.»

همسایه قدری با خود اندیشید. آنگاه گفت:«پارسال دندانم درد می كرد، آن را از بیخ كندم و راحت شدم!»
ارسال شده توسط: yasser1234 دسته: خنده های حکیمانه تاریخ: 1390.04.20
 
 

 
 طراحی سايت توسط شهر الکترونیک کرمان  پشتیبان رسمی سیستم مدیریتی سایت ساز دریا طراحی شده است.